همه چیز برای شهادتم آماده بود
شنبه 11 فروردین 1397 11:05 PM
گلویم کاملاً خشک شده و به هیچ وجه نمیتوانستم نفس بکشم. گرد و خاک زیادی بر اثر اصابت گلوله خمپاره ریخت روی سرم و یه مقداری خاک هم داخل دهانم رفت. به طوریکه یک لحظه نفسم بند آمد. باز فکر کردم دیگه دارم شهید میشم. اینجا بود که دوباره شهادتین را گفتم و یه دفعه گفتم: «یا زهرا! کمکم کن»...
تا شهدا؛ کتاب «طلایه داران مرصاد» (کارنامه عملیاتی تیپ مستقل ۱۲ حضرت قائم (عج) استان سمنان در عملیات «مرصاد») به قلم «رضا وطنی» به رشته تحریر درآمده و توسط ادارهکل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس این استان منتشر شده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت:
«فضلالله خلیلزاده» درباره مشاهدات خود از عملیات مرصاد اینگونه بیان میکند:
هنگام برگشت از ماموریت در تلمبهخانه، به سرعت در حال دویدن بودم که منافقین رگبار شدیدی رو ما گرفتند. یکدفعه دیدم پای من توی هوا دورش تاب میخورد روی اون پای دیگه، محکم خوردم زمین. یک لحظه احساس کردم که پام کاملاَ قطع شده و دیگه توان راه رفتن ندارم. بیسیمچی هم آمد و گفت: «بیسیممان تیر خورده و دیگه نمیشه تماس گرفت».
من دستورات لازم را به وی دادم و گفتم: «من مجروح شدم و اگر شما بخواهید پیش من بمانید کار بیشتر گره میخورد. شما به طرف خاکریز بروید».
من دیدم به هیچ عنوان نمیتوانم حرکت کنم و در وسط دشمن باقی ماندم. یک لحظه احساس کردم داره اون فیض الهی (شهادت) نصیب من میشود. شروع کردم شهادتین را گفتن. منتظر بودم که فرشتگان الهی بیآیند و من را با خودشان ببرند. (چون شنیده بودم کسی که شهید میشه فرشتگان الهی روح شهید را با خودشون میبرند.) همین جوری که داشتم ذکر شهادتین میگفتم و گریه میکردم که خداوند شهادت را شامل حال ما بکنه، حدود هفت، هشت دقیقهای گذشت. دیدم نه انگار، من هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردم.
خونریزی پام خیلی شدید بود و کمکم احساس کردم که پایم داره خواب میره. ذرهذره از نوک انگشتان پا شروع شد و به مچ، ساق و همینطور میآمد به طرف بالا. از آنجایی که یه مقداری تجربه در امدادگری داشتم، با خودم گفتم: «باید پای خودمو ببندم و جلو خونریزی را بگیرم.» دنبال بند یا طنابی میگشتم. که سریع بند کیسه ماسک شیمیایی را پاره کرده و به زحمت تونستم زیر زانوی پای چپم را ببندم.
نیمههای شب بود، هوا در منطقه کرمانشاه یه مقداری سرد شده بود و، چون خون زیادی از من رفته بود، بدنم ضعیف شده و داشتم به خودم میلرزیدم. هر چه تلاش کردم از همان اسلحه خودم به عنوان عصا استفاده کرده و بلند بشوم؛ دیدم نمیتونم. (بعداً در بیمارستان فهمیدم که استخوانها شدیداَ درب و داغون شده و داخل همدیگه فرو رفته است.)
اون شب به هر وضعیتی بود، سپری شد. من فقط از خدا میخواستم که اگر لیاقت شهادت را دارم در همین جا با همین وضعیت شهید بشوم و به دست منافقین پلید اسیر نشوم. هوا کمکم داشت روشن میشد. دشمن به هر وضعیتی بود سعی میکرد خودش را به خط نیروهای ما بزند و از آن عبور کند. یکی از دخترهای منافق که فرماندهشان بود، با یک بلندگوی دستی با خدمه تانکها صحبت میکرد و میگفت: «آلفای یک، آلفای دو». این رمزهایی بود که بین خودشون گذاشته بودند. تعدادی از نیروهایشان کنار تلمبهخانه در شانه جاده جمع شده بودند تا به خط ما بزنند. یه لحظه احساس کردم که ار اینها به خط بزنند خط ما با مشکل مواجه میشود. هرچه گشتم تا نارنجکی از زیر جنازههای منافقین که در دور وبرم ریخته بود پیدا کنم، چیزی نیافتم. فقط کاری که از دستم بر میآمد این بود که دعا کردم و گفتم: «خدایا! اینها را هر جوری که خودت صلاح میدونی به سزای اعمالشان برسان تا نتوانند عملیات کنند.»
چهار، پنج تا از تانکها و چند تا از خودروهایشان به همراه تعدادی از نیروها، آماده حرکت شدند. آن دختری که فرماندهشان بود به نیروهایش میگفت: «تزمان اینه که در زیر آتش بریم جلو و بزنیم به خاکریز و...».
آتش نیروهای خودی خیلی سنگین بود. به دشمن امان نمیداد؛ از تیربار و آر. پی. جی و خمـپاره گرفته تا بمباران هواپیماها. فقط من دعا میکردم که گلولهها و بمبها درست به هدف بخوره. اگر چه خودم نیز زیر آتش شدید نیروهای خودی بودم. بچهها آنقدر با خمپاره ۶۰ میزدن که دود و آتش همه جا را فرا گرفته بود.
کمکم داشتم بیحال میشدم، چون آب قمقمهام تمام شده بود. غذایی هم نداشتم که بخورم. تشنگی و گرسنگی داشت اذیتم میکرد که در همین بین ترکشی به شونه سمت راستم خورد. چون خمپاره نیروهای خودی وجب به وجب منطقه را میزدند.
گلویم کاملاً خشک شده و به هیچ وجه نمیتوانستم نفس بکشم. گرد و خاک زیادی بر اثر اصابت گلوله خمپاره ریخت روی سرم و یه مقداری خاک هم داخل دهانم رفت. به طوریکه یک لحظه نفسم بند آمد. باز فکر کردم دیگه دارم شهید میشم. اینجا بود که دوباره شهادتین را گفتم و یه دفعه گفتم: «یا زهرا! کمکم کن». به محض گفتن «یا زهرا (س)»، خانم فاطمه زهرا به کمکم آمد. احساس کردم که دهان من خیس شده و راه تنفس باز شد و تونستم نفس بکشم. انگار یک لیوان آب ریختند توی گلوی من.
آتش نیروهای خودی خیلی زیاد بود. برای اینکه تیر یا ترکشی به من نخورد، کلاه آهنی خودمو روی سر و صورتم گذاشته بودم و دائماً کلاه را به این طرف و آن طرف حرکت میدادم. تا تیر و ترکش به سر و صورتم نخورد. گاهی اوقات تیر و ترکش به کلاه آهنی میخورد و کمانه میکرد. به هر حال خواست خدا این بود که من در این عملیات شهید نشوم، چون همه اسباب و علل آماده بود./دفاع پرس
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست