خاطرات قزوین!
شنبه 7 بهمن 1396 2:09 PM
نه برگی بود و نه شاخی, باغ اما چنان پر نور! پر رنگ! با انکه زمستان بود اما شمشادهای رنگی گوشه و کنار باغ چنان هوش از سرمان برد که هیچ نمیگفتیم, فقط خیره بودیم به در و دیوارهای گلی و سنگی و مغرور از چنان بنای با شکوه در آن سوی تاریخ! ساعتی چشم بسته روی ایوان نشستم که دوباره جهان بانو تمام قد جلوی چشمانم ظاهر شد! با نگاهش به من فهماند که اینجا چه شورها و چه عشق ها وچه هوس ها و چه دردهایی کشیده!
جهان بانو برایم چایی ریخت گرم اما سرخ به رنگ عشق که شاید بتواند دل های سردمان را گرم کند, و با قندی که تلخی روزگارمان را تا حدی شیرین کند. از دل تاریخ برایم میگفت! تاریخی پر فراز و نشیب اما پایدار, میدانی منظورم چیست؟ تاریخ همیشه پر تلاطم بوده و هست! همیشه بدی ها غلبه کرده و میکند! ان روزها شاه طهماسب دستور داده بود که تمامی درختان تاک را از ریشه دراورند تا کسی دیگر شراب درست نکند! کسی دیگر مست نشود از زندگی، رایحه خوش بوی کاخ دربرم گرفته بود و چایی که به جای زبانم دلم را گرم میکرد و صدای پرو بال زدن های پردندگان روحم را جلا میداد. به صدای باد گوش میدهم که بر کاکل درختان شلاق میکوبد و من همینطور از جاذبه ی زمین رها میشوم و از زمین فاصله میگیرم.