حکایت ازدواج آیت الله احمدی میانجی
شنبه 9 دی 1396 11:08 AM
تا سال ۱۳۲۶ شمسى به فکر ازدواج نبودم. همان سال پسر عمه ام آقاى حسینى که حالا امام جمعه خرم آباد است، از محل آمد و گفت؛ دایى مىگوید اگر شما مىخواهید زن بگیرید، من حاضرم. یعنى پدرم مرا به فکر انداخت که زن بگیریم. اگر هر کسى از زهاد و عباد و علما به مقامى برسد؛ اما همسرش موافق نباشد، خیلى سخت است. اگر کسى زهد مى کند، باید همسرش تحمل داشته باشد. آقا زاهد است؛ همسرش که زاهد نیست. شرعاً جایز نیست که به زوجش فشار آورد. کسانى که ادامه تحصیل دادند و به مقامات عالیه رسیدند، در اثر تحمل همسرانشان بوده است و لذا باید خانمش را مدح کرد نه خودش را. استادم مىگفت: آقاى آخوند بالاى منبر فرمود؛ چهار سال با شیخ انصارى همسایه بودم. در این چهار سال غذایى در خانه من پخته نشد. اگر گذشت همسرش نبود، به چنین مقامى نمىرسید. و آخوند، آخوند نمىشد. به هر حال به فکر ازدواج افتادم. به حرم مطهر حضرت معصومه رفتم و از حضرت تقاضا کردم ازدواج که مىکنم. همسرم مانع ادامه تحصیل من نباشد. منافاتى نداشته باشد. علماى درجه اول یا بعضى از تجار به خاطر پدرم حاضر بودند با ما وصلت کنند. اما پدرم سراغ خانه خاله من رفت. میانه که درس مىخواندم، در خانه خالهام بودم. شوهر خالهام کاسب جزئى بود. دختر ایشان را به دور از هر گونه تشریفاتى براى من خواستگارى کرد. موافقت شد. آن زمان تلفن نبود، نامه جالبى به من رسید که بیا همسرت را ببر. عقد را هم علما غیاباً خوانده بودند...
منبع : هم بحثی