0

عملياتهاي دفاع مقدس > 63/12/20- بدر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > حکایت آن غروب غمناک
چهارشنبه 22 دی 1389  10:38 AM



« خاطره ای  از عمليات بدر - گردان انصارالرسول (ص)- گروهان هجرت»     
راوی و نویسنده: محسن تقوی پور
سلام برادر عزیزم،
- این نامه را من نه از سر دلتنگی که از سر درد، با تو می¬نویسم. آخر این ایّام بی تو بودن تو نمیدانی که چگونه گذشته است که اگر می¬دانستی مرا بی خبر نمی¬گذاشتی. نمی¬دانم یادت هست یا نه، آن روزها که خیلی به هم نزدیک شده بودیم تو آن¬قدر ادّعای وفا می¬کردی که پيشنهاد دادي با هم صيغه برادري بخوانيم و من که می¬دانستم این همه نزديكي  برای ما گران تمام خواهد شد تا مدت¬ها سر زیر بار ندادم ولی بالاخره با اصرار زیاد تو این کار انجام گرفت و ما با هم برادر شدیم.

 


- امروز که در فکرت بودم گفتم کاش می¬توانستم این همه درد را که در سینه دارم برای تو بنویسم و وقتی تصمیمم را گرفتم ابتدا روزهای دوری¬مان را شمردم دیدم به چهار عدد زیبا و آسمانی هفت رسیدم. آری،  امروزدرست هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت روز است که رفته¬ای و هنوز هیچ خبری ازتو نیست  و چون هفت، عددی مقدسی است فهمیدم که تو در آسمان هفتم زندگی می¬کنی و امروز گویا چهار آسمان پایین آمده¬ای و یا شاید به آسمان چهارم آمده¬ای تا حرفهای دل مرا بشنوی. همین قدر هم از تو ممنونم که هنوز مرا لایق همصحبتی خود میدانی!!!
امّا... حالا که برای شنیدن آمده¬ای بگذار لحظاتی خاطرات آن شب را با هم مرور کنیم، قبل از هر چیز می¬خواهم بگویم ای کاش آن روز که دستهای گرمت را بر شانه¬ام گذاشتی و با موسیقی زیبای کلامت، صدایم زدی هرگز رویم را به سوی تو برنگردانده بودم تا امروز اندوه رفتنت برایم اینقدر سنگین نباشد. می¬دانی کدام روز را می¬گویم؟ آری همان روز در آن شیار خاکی و عجیب، همان¬جا که من به سختی رفته بودم و تقریباً مطمئن بودم کسی نمی¬آید، ولی تو آمده بودی و انگار می¬دانستم که تو می¬آیی، چراکه آنروز وقتی سفرۀ دل سوخته¬ام را برایتان باز کردم و از وظیفه سنگین¬مان در برابر معبود سخن گفتم زلال قطرات اشکت را دیدم که به آرامی بر خاک نشست و تو آرام¬تر از آن دستت را بالا بردی و طوری که کسی نفهمد چشمان خیست را خشک کردی. آن روز تو دلداریم دادی و با این¬که خیلی از من کوچکتر بودی چه حرف¬های بزرگی ¬زدی! آه که هنوز گرمی فشار دستانت را در زیر بازوانم احساس می¬کنم، تو با زحمت مرا از جا بلند کردی و  التماسم ¬کردی که بس کنم و من که تشنه سخنان شیرینت بودم به التماست توجهی نمی¬کردم و تو بالاخره مرا ساکت کردی و با هم از آن شیار بالا آمدیم، تو آن شب به چادر ما آمدی، با آنکه هیچوقت نیامده بودی و تا مطمئن نشدی که من خوابیده¬ام به چادر خودتان نرفتی...
این صفحات زرّین مهر تو همیشه در مقابل دیدگان من بود و تو هر روز صفحه¬ای و صفحه¬ای بر آن¬ می¬افزودی تا اینکه  آن بعد از ظهرغمناک فرا رسید. آن روز تو آخرین برگ دفتر با هم بودنمان را ورق زدی و آن چنان داغ رفتنت را برای همیشه بر قلبم نهادی که تا دنیا دنیاست آن چند ساعت جانکاه از مقابل دیدگانم محو نمی¬شود. شاید فکر می¬کنی این کارت را هم    پسندیده¬ام؟ که اگر چنین بیندیشی هرگز از تو نمی¬گذرم...

- چه خاک¬های نرمی بود و چه نسیم سردی! رملهای جزيره مجنون پهنای صورتت را گرفته بودند و چشمان سیاهت را سیاه¬تر کرده بودند، من که صورت خودم را نمی¬دیدم. تو گفتی: «صورتت چقدر سیاه شده است!» و جواب شنیدی که: «قلبم از این هم سیاه¬تر است.» و تو چه جدّی پرخاشم کردی و چقدر ناراحت شدی. دستم را کشیدی، گفتم کجا؟ گفتی خصوصی است! و بچه¬ها چه نگاهی می¬کردند ما را! شاید باورشان نمی¬شد که ما این¬قدر زود با هم یکی شده باشیم.
پشت خاکریز که رسیدیم گفتی بنشین، و من نشستم. کف هر دو دستت را روی زانوانم گذاشتی و چشم در چشمم دوختی، آرام و زیبا، همانطور که همیشه حرف می¬زدی برایم حرف زدی، گریه کردی و مرا هم به گریه انداختی، آخر سر گفتم: «منظور تو از این حرف¬ها چیست» و تو باز هم نگفتی و ادامه دادی، اما مرا دلشوره¬ای گرفته بود، دستت را کشیدم و گفتم «نکند نوبت رفتن ما رسیده باشد؟» و تو هم که انگار تازه یادت افتاده باشد ناگهان از جا پریدی و هر دو از خاکریز بالا آمدیم، سوله از دور پیدا بود ولی گرد و خاک غلیظی که از دیشب شروع شده بود امکان دیدن بچه¬ها را نمی¬داد. تو تندتر از من می¬آمدی و در راه بالاخره حرفت را زدی، حرفی که این¬قدر برایش مقدمه چیده بودی... و تو خودت پاک بودی که مرا اینطور تصوّر می¬کردی، تو خودت لایق حرف¬های خودت بودی، همان¬وقت به تو گفتم که: «اشتباه گرفته¬ای، من نیستم آن¬که تو می¬گویی!» و تو خاضعانه درخواستت را تکرار می¬کردی. به بچه¬ها نزدیک شده بودیم که صدایت را بلند کردی و جواب نهایی را خواستی، من هم خیلی زود آب پاکی را بر دستانت ریختم و گفتم: «نه». و تو چه ساده و پاک بودی که از این حرف من ناراحت شدی.
بعداً پشت سوله برایت توضیح دادم که منظورم چه بود، نه اینکه من بروم و تو را شفاعت نکنم، نه، اولاً كه من اصلاً لایق رفتن نبودم ثانياً ما قرار تنها رفتن نداشتیم  ولی نمی¬دانم چرا تو از همان روز اول این قرار را نقض شده می¬پنداشتی و مرتّب تقاضایت را تکرار می¬کردی! دست آخر با عصبانیت گفتم: «من که قرار تنها رفتن ندارم، اگر تو قراری اینچنین داری لااقل این لطف را در حق من بکن که شفاعتم کنی» و تمام. دیگر هیچ نگفتم و تو هم با  چهره¬ای برافروخته برخاستی و به سوله رفتی.

- دیدار دوباره¬امان می¬دانی کجا حاصل شد، آری گرگ و میش صبح عملیات بود و من با این¬که سرم خیلی شلوغ بود ذهنم همواره به دنبال تو می¬گشت، می¬دانستم که دیشب تنها یک شهيد داده¬ایم و آن هم مطمئن بودم که تو نبوده¬ای ولی دلم همچنان شور می¬زد. آمادۀ نماز صبح شده بودم که خسرو(1) خبر سلامتی تو را آورد و گفت که در انتهای دژ مشغول کندن سنگر هستی و من که قلبم آرام گرفته بود به نماز ایستادم، آن هم درست در روی دژ!! تازه برای رکعت دوم قیام کرده بودم که افق نگاهم به سیلی از نیروهای زرهی دشمن افتاد که به سمت خاکریز ما می¬آیند، پاتک سنگین دشمن شروع شده بود، نمازم که به انتها رسید زمین اطرافم از شدت برخورد  گلوله¬ها سوراخ سوراخ شده بود.
ناخودآگاه به یاد تو افتادم، دوست داشتم پرواز کنم و خودم را به انتهای دژ برسانم ولی اهمیت بررسی خط در این موقعیت حساس مرا به ابتدای دژ کشاند، بچه¬ها را ¬گفتم که به حدّ راست بیایند و هر چه مهمات دارند با خود بیاورند و پیچ دژ را کاملاً بپوشانند تا دشمن از ما پهلو نگیرد. مثل مار زخمی به خود می¬پیچیدم، موقعیت سختی بود، بچه¬ها پس از عملیات سخت دیشب تازه    می¬خواستند در سنگرهایی که به زحمت کنده¬اند کمی بیاسایند ولی حالا باید ساعت¬ها با این پاتک لعنتی درگیر شوند! فکر تو و بچه¬هایی که در پیشانی نبرد بودند نیز یک لحظه آرامم     نمی¬گذاشت.
بی مهابا به سمت شما کشیده شدم. حسن(2) را گفتم پشت خاکریزهای مقطعی جلو برود و سیّد(3) را یاری دهد. مقداری از مهمات ما در آن سوی دژ جامانده بود و آن¬جا در زیر تیر مستقیم دشمن بود. همه درخواست گلولۀ آرپی¬جی می¬کردند و به جز این، همه چیز آن¬جا بود. تانکها تلاش می¬کردند به ما نزدیک شوند و ما با تمام قدرت ایستاده بودیم. تعدادی از بچه¬ها را به دنبال گلولۀ آرپی¬جی فرستادم ولی تا حدّ گردان راه بسیار خطرناکی بود و معلوم نبود بتوانند مهمات را تا اینجا بیاورند. چاره¬ای نبود، باید خودم دست به کار می¬شدم، فکر همه چیز را کرده بودم، یا این همه رگبار خصم که بر روی دژ متمرکز است سینه¬ام را خواهد شکافت و یا از آنسوی دژ گلوله¬ها را خواهم آورد. فرصت فکر کردن نبود، یک لحظه خودم را به روی دژ پرتاب کردم، گلوله¬ها همه خیس شده بودند و امیدی به عمل کردنشان نبود ولی بودنشان بچه¬ها را امیدوار می¬کرد. به این سمت دژ که باز گشتم انگار خدا جانی دوباره هدیه¬ام کرده بود، علی(4) را دیدم تنها کنار خاکریز نشسته است و به بیسیمش ور می¬رود، مرا که دید برخاست و با وحشت و اضطراب گفت: «تماسم با فرماندهی قطع شده است». گفتم: نگران نباش، تلاشت را بکن تا من برگردم. به سرعت خودم را به پشت خاکریزی که تو آنجا بودی رساندم. همه مقاومت می¬کردند. دشمن به صد متری ما رسیده بود و ما امکانات زیادی برای مقابله با او نداشتیم. حسن و سیّد در جلو مقاومت می¬کردند، فتحعلي(5) و فرشید(6) و تو هم اینجا را نگه داشته بودید. به فتحعلي گفتم تو با من بیا، شاید کار واجبی پیش آید، ولی او با التماس می¬گفت: برادر محسن بگذار بمانم «دوست دارم همین¬جا بمانم و در این مقاومت دلیرانه سهمی داشته باشم» و تو که دیدی او نمی¬آید خوشحال و خندان گفتی: «پس من با تو می¬آیم و هر کجا كه بگویی می¬روم.» گفتم: «نه، تو همین جا بمان و مواظب خودت باش.» آرام گفتی: «اگر این فکرها را می¬کردم که این جا نمی¬آمدم.» و چون فرصتی نبود با تو بحثی نکردم و تو به دنبال من آمدی.
خاکریز خیلی کوتاه بود و دشمن بسیار نزدیک، ما باید از فاصله دو خاکریز می¬گذشتیم و خود را به بچه¬های آن سمت می¬رساندیم. فتحعلي محکم و استوار دستگیرۀ تیربار را به راست و چپ می¬چرخاند و فرشید نوارها را پر می¬کرد، به فرشید گفتم همین جا بمانید و امانشان ندهید تا ما برگردیم.  آمادۀ رفتن بودیم که ناگهان زمین و زمان در هم پیچید و گلوی فتحعلي غرق در خون شد، فتحعلي از پشت بر زمین افتاد و ما یعنی من و تو تنها صدای خسته¬ی حنجره¬اش راشنیدیم و خون سرخی که از آن فوران می¬کرد...
تو گفتی: «حالا حتماً با تو می¬آیم تا جای خالی او را پر کنم»  و من با سر حرفت را تأیید کردم ولی گذشتن از فاصلۀ این دو خاکریز کار آسانی نبود و عبور از آن معجزه¬ای را می¬نمود که معلوم نبود اتفاق بیفتد. تو گفتی: « من می¬روم اگر به سلامت گذشتم تو بیا!» و من نظرم برعکس بود. در فاصله حرفهاي من و تو  ناگهان گلوله¬ی خمپاره¬ای درست در وسط شکاف به زمین خورد و ما هر دو در میان گرد و خاک حاصل از آن از شکاف گذشتیم. این سمت علی را دیدیم. گفت: «تماسم برقرار شده است امّا صدا بسیار ضعیف است» کنارش نشستم و گوشی را از او گرفتم، تو در جاده ایستاده بودی و منتظر من، جعفر(7) می¬گفت: «محسن(8) هر طور شده آنجا را نگه دارید که از ما پهلو نگیرند» و من هم همین فکر را می¬کردم، گفتم: «بدون مهمات نمی¬شود» کفت: « فقط به خدا توکل کنید و با هر چه دارید مقاومت کنید...»  ارتباط قطع شده بود و من به این می¬اندیشیدم که «حتماً امیر(9) را با ماشین مهمات گردان زده¬اند چرا که تا چند لحظه پیش نوید آمدن امیر را   می¬دادند.»
حرفم که تمام شد با تو به راه افتادیم. در ابتدای دژ سعید(10) را دیدیم که بالای سر اسماعیل(11) نشسته است و تلاش    می¬کند با او سخن بگوید، بر سرش داد زدم که برخیزد و پیش بچه¬های دسته برود تا جای خالی اسماعیل را پر کند. سعید که از فریاد من کمی جا خورده بود مانند همیشه آرام و متین برخاست و به سمت ما دوید، هنوز به سه چهار قدمی ما نرسیده بود که صدای جیغ تو را شنیدم و افتادن سعید را. تو را گفتم:«ساکت باش که این آخرین شهید ما نخواهد بود» و تو که گویا تازه سعید را دیده بودی در جا خشکت زد. خون، هم از پیشانی سعید جاری بود و هم از دست تو. تازه فهمیدم جیغی که زدی از سوزش دست خودت بود و صحنه به خاک افتادن سعید را تنها من دیده¬ام، کمی ترسیده بودی. گفتی: «دستم می¬سوزد، چکار کنم؟» داشتی عصبانیم می¬کردی، هم حق داشتی و هم نداشتی، آخر تو بیش از همه موقعیّت مرا درک می¬کردی و می¬فهمیدی که به خاطر تو نمی¬توانم مسئولیت ده¬ها نفر را رها کنم، و تو چه زود این واقعییت را پذیرفتی و آرام در کنار من نشستی. بچه¬ها یکی یکی شهید و مجروح می¬شدند، جعفر از پشت بیسیم با فریاد وضعیّت ما را می¬خواست، تو می¬گفتی: «باید چه¬کار کنیم» و من راهی جز مقاومت نمی¬دیدم.
لشگر در خطر محاصره قرار داشت و ما باید فدایی می¬شدیم تا این واقعه اتفاق نیفتد. تقریباً همه مجروح بودند، حمید(12) از دوپایش خون جاری بود و چهار دست و پا به سمت عقب می¬رفت، علی منتظر تصمیم من بود و تو فقط مرا نگاه می¬کردی. گفتم: «هم تو و هم علی به عقب بروید» علی به راه افتاد و تو ایستادی! و او که دید تو نرفتی او هم نرفت...
خاکریز جلو در معرض سقوط قرار داشت، حسن با چند نفر به سمت ما می¬دویدند، تانک¬ها جلوتر آمده بودند، از سیّد هیچ خبری نبود، طاهر(13) از خاکریز جلو پیش ما آمد، نگاهش که به آستین خون آلوده¬ی تو افتاد گفت: «بنشین تا زخم دستت را ببندم.» و هر دو نشستید.
ساعت 4 عصر بود، همه چیز غیر عادی شده بود، از دیشب تا به حال هیچکس چیزی نخورده بود، همه تشنه و گرسنه بودند، خستگی در چهرۀ همه هویدا بود، با خود می¬اندیشیدم «اگر نیرو و مهمات نرسد چه خواهد شد.» همه با چشمان خسته¬اشان با من حرف می¬زدند، باید چه¬ کار می¬کردم؟ در این معرکه گویا تنها من سالم مانده بودم و این برای خودم هم عجیب و از طرفي دردآور بود. برای چند ثانیه در افکار خودم غرق شده بودم که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد، بوی دود و خاک همه جا را فراگرفت، تکه¬های آتشین خمپاره¬ای که درست در میان ما به زمین خورده بود از مقابل چشمانمان عبور می¬کرد، سرم گیج می¬خورد، گرد و خاک که نشست طاهر را دیدم که غرق در خون به شهادت رسیده بود و آنطرف¬تر، تو، آرام و محجوب در امتداد شیب خاکریز به پشت خوابیده بودی. گفتم: «مجید(14) همینجا بمان تا من بیایم» و تو با چهره¬ای خندان و معصوم جواب مثبت دادی ولی هرگز تأکیدی برای همراهی با من نکردی!!!
به علی گفتم: «علی جان بیسیمت را بردار به جلو برویم، دیدم توجهی نمی¬کند، دوباره و سه باره گفتم، دیدم حرکت نمی¬کند گفتم شاید خسته است، بیسیم را از زیر دستش کشیدم، اما ناگهان او به حالت سجده بر زمین افتاد و هرگز برنخاست. هراسان به سمت حسن دویدم که شنیدم کسی به اسم صدایم می¬زند، به نظرم رسید صدای تو باشد ولی انگار صدای تو نبود، آخر تو هیچوقت مرا به اسم کوچک صدا نزده بودی!! به سرعت  برگشتم، و ناخودآگاه اول تو را نگریستم، خودت بودی، تنها برای یک لحظه نگاهم به بادگیر سبزت افتاد که سرخ شده بود، به سرعت خودم را به تو رساندم، چشمانم را به چشمان زیبایت دوختم، ولی گویا قدرتی برای باز نگه داشتن چشمانت نداشتی و آرام آرام آنها را برهم گذاشتی...  انگار دنیا را بر سرم خراب کردند، گفتم: « مجید جان، نگران نباش، اصلاً نگران نباش، همین الان زخمت را می¬بندم تا خونريزيت قطع شود و تو تنها با سر تشکرت را به من فهماندی و این تکان سرت امید زنده ماندنت را در من دوچندان کرد.
همه چیز تمام شده بود. نه مهمات داشتیم و نه نیرو، مزدوران برای خیز بعدی آماده می¬شدند.  من مانده بودم و چند بسیجی دریادل، فرمان عقب نشینی صادر شده بود ولی ما بدون اطلاع همچنان در میان تانک¬های دشمن مقاومت می¬کردیم. همه   گلوله¬های باقیمانده را بر سر مزدوران ریختیم. کسی از گردان خودش را به ما رساند و خبر داد که «برگردید.»
فرصت بسیار اندک بود، تانکها به تعقیب ما می¬آمدند، هوا سیاه شده بود، باران نم نم می¬بارید، کم کم احساس سرما می¬کردم، مغزم قفل شده بود، باید تو را با خودم به عقب می¬بردم،  به بالای سرت رسیدم، هراسان صدایت زدم: «مجید، مجید...» امّا جوابم را نمی¬دادی، بلندتر فریاد کشیدم: «مجـیـــــد» اما بازهم جوابي ندادي، فرياد كشيدم: حداقل با سرت اشاره اي بكن، باز هم ... به ناچار نشستم، صورتت را بین دو دستم فشردم، سرت داد زدم، تکانت دادم، صدایت کردم... ولی هرگز جوابم را ندادی. دستم را روی قلب پاکت گذاشتم، هیچ ضربانی نداشت، اندام زيبايت را در آغوش گرفتم، حس كردم بدنت سرد سرد است اما وقتي برخواستم سوزشي تمام مويرگهايم را فراگرفته بود . يكبار ديگر نگاهت كردم، آه كه چه آرام و خاموش روی خاک¬های سرد و نم¬دار کنار دژ خوابیده بودی، نسیمی آرام موهای صافت را روی پیشانی¬ات تکان می¬داد، دانه¬های باران روی بادگیر سرخت فرو  می¬ریخت و ترانه¬ای غمناک ساز می¬کرد... به پشت سرم نگاه کردم، تانک¬ها در چند قدمیمان بودند، دیگر فرصت تمام شده بود.
با تو خداحافظی کردم، کاری که هیچگاه فکرش را نمی¬کردم.
- حالا هم پس از اينهمه سال همچنان فکر خداحافظی با تو آزارم می¬دهد هرچند می¬دانم دقایقی است که تو را مشغول به خود کرده¬ام و از همنشینی دوستانت محروم، ولي از تو معذرت می¬خواهم، باور کن که قصد ناراحت کردنت را نداشتم، فقط می¬خواستم حرفهایی را که آن روز درپشت آن خاکریز با چشمانی گریان و قلبی سوخته با تمام وجود به زبان آوردی به یادت آورم شاید با وجود فاصله 7 آسمانی¬مان، بتوانم دلم را به قول شفاعت تو خوش دارم و از تو بخواهم که ما زمینی¬های دور شده از معنویت را دریابی و برایمان دعا کنی.    
 یا وجیهاً عندالله، اشفع لنا عندالله.
«روابط عمومي هيات رزمندگان گردان انصار الرسول(ص)»

پاورقی:
 
1-    فرمانده دسته یک از گروهان هجرت
2-    جانشین فرمانده دسته دو از گروهان هجرت
3-    جانشین گروهان هجرت
4-    بیسیم چی گروهان هجرت
5-    پیک گروهان هجرت
6-    مسوول امور شهدا و مجروحین گروهان هجرت
7-    فرمانده گردان انصارالرسول (ص)
8-    نویسنده ( فرمانده گروهان هجرت از گردان انصارالرسول(ص)
9-    مسوول تدارکات و تسلیحات گردان
10-    جانشین دسته سه گروهان هجرت
11-    فرمانده دسته سه گروهان هجرت
12-    جانشین سوم گروهان هجرت
13-    امدادگر گروهان هجرت
14-    شهيد سعيد رزمنده مخلص، مجيد زردانيان
               

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها