پاسخ به:داستان های کوتاه
سه شنبه 30 آبان 1396 2:37 PM
پونز روی صندلی:
در مدرسه یک بچه بدی بود که همه بچه ها را اذیت می کردد. یک روز صبرم به سر آمد، یک روز که به مدرسه آمدم چند تا پونز برداشتم. پونز ها را روی صندلی گذاشتم.
وقتی به مدرسه رسیدم دیدم که هیچ کس نیامده حتی خودش هم نبود.
سریع سر جایم نشستم. یه هو یادم آمد حسن دوستم با او در یک نیمکت می نشیندو هر روز جایشان را با هم عوض می کنند.
امروز نوبت حسن بود که سر میز بنشیند، وای خراب کاری کردم. حالا شانس اوردم که حسن مریض بود و نیامده بود. ولی کسی نفهمید که من آن جا پونز گذاشتم.