0

داستان های کوتاه

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

داستان های کوتاه
سه شنبه 30 آبان 1396  2:37 PM

غول چراغ جادو:


من و مادرم به خانه پدر بزرگم رفتیم. به کنار پدربزگم رفتم و سوال کردم: پدر بزرگ غول چراغ جادو وجود دارد؟  او کمی فکر کرد و گفت: بله دارد. من توی انباری یه چراغ دارم ولی فکر نکنم چیزی توش باشه. حالا تو یه نگاه بنداز.

من به زیر زمین رفتم. زیر زمین خیلی ترسناک بود.  من توی همین فکر بودم که یه هو کتاب خانه برگشت. پشت آن یک چراغ بود. چراغ آن قدر کثیف بود که من فکر مردم یه شکلات هم درونش نیست.  گفتم: می توانم با آن  نمایش بازی کنم؟

یک دستمال پیدا کردم تا اول  با مادرم بازی کند. داشتم تمیزش می کرم  که یک دفعه غول جادو بیرون آمد. گفت: من غول چراغ جادو هستم.

من با ترس گفتم: اگه راست می گی این جعبه را پر از اسباب بازی کن. تا باور کنم.

غول چراغ جادو گفت: بی بی دی با بی دی بو.  او جعبه را بربعکس کرد و اسباب بازی ها سرازیر شد.

گفتم: نه نه. اسباب بازی ها می شکند و من دومین آرزویم  را کردم، سلامتی خانواده ام.

و سومین آرزو یم این بود که به همه آرزو هایم برسم. این قضیه را برای همه تعریف کردم ولی هیچ کس باور نکرد.

من با هر آرزو به آن ها ثابت کردم و آن ها هم حرف من را باور کردند.

داستان های کوتاه

 

تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها