پاسخ به:اشعار شهادت و مناجات امام رضا (ع)
یک شنبه 28 آبان 1396 1:37 PM
يك بليط سفر ِتا شده در دستانش...
پيرزن... شوق سفر... حسرت بي پايانش...
خواست حرفي بزند حال و هوايش نگذاشت
بغض كز كرده در اعماق صدايش نگذاشت
خواست تا پر بكشد سنگ به پايش بستند
رفت راهي شود... آن سنگ ِ به پايش نگذاشت
گرچه "بي صبر" نبود اما در آن ساعات
شوق ديدار كسي صبر برايش نگذاشت
يك نفر برد دلش را به خراسان ِرضا(ع)
برد اما به عوض هيچ به جايش نگذاشت
مانده بود آن شب بي هيچ چه بايد بكند؟!
گفت مي ميرم... تاثير دعايش نگذاشت...
چشم او خيس تر از حادثه ي باران بود...
موقع بدرقه ي دل همه جا طوفان بود
رفت لب تر كند از چشمه ي "اسمال طلا"
لذت ديدن ايوان طلايش نگذاشت
خواست لب باز كند ... شكوه اي آغاز كند
يا كه چيزي طلبد... باز حيايش نگذاشت
يادش آمد همه ي عاشقي اش را.../ گله را،
شوق يادآوري خاطره هايش نگذاشت
رفت بيرون بزند از خود و آواره شود
حسرت ديدن آن صحن و سرايش نگذاشت
گفت خواب است... خيال است... ولي اينها را
از خودش ديد؛ابدا پاي رضايش نگذاشت
گفت مي ميرم اگر باز خيالات است اين...
من و پابوس رضا؟! آه! محالات است اين...
اين سفر از دل بود و سفر ِبا پا را
گاه گاهي قدَرش گاه قضايش نگذاشت
گاه اسباب فراهم بود اما مي مانْد...
مطمئن بود كه هر بار خدايش نگذاشت
نكند قسمت او نيست به مشهد برود؟!
باز هم حال خوش اين فكر، برايش نگذاشت
نكند رانده شده...؟! دوست ندارند او را؟!
يا خدا، حوصله در سنگ بنايش نگذاشت؟!
خواست حرفي بزند بغض، گلوگيرش شد...
خواست لب باز كند حال و هوايش نگذاشت...
باز در تاب و تبش مانده و مي آيد صبح...
هق هق نيمه شبش مانده و مي آيد صبح...
مطهره عباسيان