پاسخ به:اشعار شهادت امام حسن مجتبی (ع)
جمعه 26 آبان 1396 2:22 PM
یا امام حسن مجتبی (ع)
سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد
راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد
او جوان بود... ، ولی پیرِ غمِ مادر بود
سال ها غصه به دل داشت ، کمی مضطر بود
فکرِ تنهاییِ حیدر ، غمِ بی زهرایی
نفسش تنگ شد از غصه ی این تنهایی
کوچه ای تنگ و دلش سخت پریشان میشد
گریه میکرد حسن ، شهر چه طوفان میشد
دشمنش طعنه زد و حالِ حسن ریخت بهم
گفت یک حرفِ بد و حالِ حسن ریخت بهم
همسرش هم بخدا دردِ سری بود فقط
سهمِ هم خانگی اش ، خون جگری بود فقط
آخرش نقشه ی شومی که به سر داشت ، کشید
جگرش پاره شد و زینبش از راه رسید
گریه هایش همه لبریزِ غم و احساس و...
خشمگین است از این جور و جفا ، عباس و...
گفت: «وَاللّه دلم کنده شد از غربتِ او
هیچ کس حفظ نکرده بخدا حرمتِ او»
تا که شمشیر کشید از کمرش ، گفت حسین:
«صبر کن جانِ برادر ، پسرِ شیرِ حُنِین ،
صبر کن ، کرب و بلا نوبتِ جنگیدنِ توست
ظهرِ آن روزِ بلا ، نوبتِ جنگیدن توست»
گریه میکرد حسین و جگری پاره شده
خواهرش زینبِ کبری ، چه بیچاره شده
مجتبی ، دید حسین بن علی گریان است
بی قرار است و از این لخته ی خون حیران است
گفت: «لا یَومَ کَیَومَکْ ، بخدا ثارَاللّه
تو نخور غصه ی داغِ من ، اباعبداللّه
تو خودت سخت ترین روضه ی جانسوزِ منی
من کنارِ توام ، اما تو که دور از وطنی
سرِ من را تو گرفتی به روی دامانت
تو سرت روی زمین است ، حسن قربانت
شده ام کشته ولی هیچ به غارت نرود
خواهرم ، زینبِ کبری به اسارت نرود
جگرم ریخته در طشت ، ولی سَر دارم
بر تنم پیرهنی هست ، برادر دارم
ولی ای وای از آن لحظه که روی بدنت
اسب رد میشود و ، نیزه رَوَد در دهنت
مادرم هست کنارت ، همه را میبیند
شمر با خنجرِ خود ، روی سرت بنشیند
باز انگشترِ من هست ، و انگشتم هست
و دو تا کوه چو عباس و تو در پشتم هست
کفنی هست برایم ، ز حسن مانده تنی
ولی انگار برادر ، تو فقط بی کفنی. . .»
پوریا باقری