0

یـک‌ داستان آموزنده !

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

یـک‌ داستان آموزنده !
جمعه 21 مهر 1396  7:43 PM

پیرمرد جلو آمد‌ و در‌ حـالی که مامون به وی می نگریست رو کرد بطرف‌ سر‌ امین‌ و با همان لهجه خراسانی گفت: لعنت به خود‌ و پدر‌ و مادر و برادر و تمام کـس و کـارت! از ایـن حرف همه بخندیدند و مامون شرمنده گردید‌ و همین‌ موضوع باعث شد کـه سـر‌ را‌ پائین آوردند‌ و به خاک‌ سپردند.

 ‌ ‌‌‌

حب جاه و مقام، حب جاه

حب جاه!
مأمون خلیفهء نامی بنی عباس پسر هارون الرشید را‌ هـمه‌ مـی شناسند‌. مـأمون مردی دانشمند و دارای فراست مخصوص و تدبیر و سیاست فوق‌العاده بود و از این جهت در میان‌ تمام خلفا نظیر نـداشت. وی بعکس سایر خلفای عباسی و اموی شیعه بود، و از‌ ابراز علاقه نسبت به امیر‌ مؤمنان‌(علیه السلام) و فرزندان آن حضرت مـضاقه نـمی کرد، او با رها علم و دانش را تقوی و سوابق خدمات ائمهء اطهار را به دین مقدس اسلام و تشیید مبانی توحید و خداشناسی مردم می ستود. و از جنایات پدران خود‌ دربارهء رجال اهل بیت انتقاد می نمود و روی خوش نشان نمی داد.
ولی با ایـن وصف نظر به جاه‌طلبی و علاقه‌ای که به سلطنت داشت، سرانجام او نیز از همان راهی رفت که ستمگران پیش از‌ وی‌ رفتند و نسبت به خاندان پیغمبر همان کاری را کرد که پدرانش کردند.

سفیان بن نزار می گوید: روزی به حالت احـترام پشت سر مأمون ایستاده بودم، مأمون رو کرد به حضار و گفت:

آیا می دانید‌ چه‌ کسی تشیع را به من آموخت؟ همه گفتند: نه! نمیدانیم! مأمون گفت: پدرم هارون الرشید مرا شیعه کرد! حاضران دربار گفتند: چطور؟ هارون رجـال اهـل بیت را می کشت و با این وصف چگونه ممکن‌ است‌، او شما را شیعه کرده باشد؟!
مأمون گفت: آری او بخاطر پیشرفت و تحکیم مقام سلطنت اقدام به کشتن اولاد پیغمبر می کرد، زیرا گفته‌اند:
الملک عقیم.سپس مأمون مـاجرای تـشیع خود را‌ اینطور‌ شرح‌ داد:
«من در یکی از‌ سفرهای‌ حج‌ پدرم هارون الرشید همراه وی بودم. چون به مدینه رسیدیم، جلوس نمود و به مردم به ارعام داد و به دربان خود گفت بهر یک‌ از‌ فرزندان‌ مهاجرین و انصار و رجـال مـکه و مـدینه و بنی هاشم و سایر‌ قریش‌ کـه بـه مـلاقات من می‌آیند بگو هنگامی که بر من وارد میشوند قبل از هر چیز نسب خود را بازگو‌ کنند‌ تا‌ من آنها را بشناسم. دربان هم بـه مـردم یـادآور می شد‌ و هر کس داخل می گردید می‌گفت: من فلانی فـرزند فـلانی هستم و نسبت خود را تا جد اعلایش که از اصحاب‌ پیغمبر‌ بودند‌ برمی‌شمرد، و هارون هم بهر یک به میزان شرافت و سـابقه مـهاجر و خـدمات‌ پدرانشان‌ از دویست تا پنج هزار اشرفی می داد.
سپس مأمون گفت: روزی مـن پهلوی پدرم هارون ایستاده بودم‌ دیدم‌ فضل‌ بن ربیع دربان آمد و گفت:
یا امیرالمؤمنین! شخصی بر در ایستاده‌ مـی گوید‌: مـن‌ مـوسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بـن ابـیطالب(ع) هستم‌. پدرم‌ فی‌الفور‌ رو کرد به من و برادرانم محمد امین و ابراهیم مؤتمن و سایر افسرانی که پشت‌سر او‌ ایـستاده‌ بـودیم و گـفت: مواظب خود باشید مبادا حرکات ناشایسته از شما سر زند. سپس به دربان‌ گفت‌: بـگو‌ هـمانطور کـه سوار است وارد شود. ناگاه پیرمرد را که از بسیاری شب زنده‌داری‌ و عبادت‌ چهره‌ای زرد و بدنی نحیف داشـت در مـقابل خـود دیدیم، چون چشم وی به پدرم‌ هارون‌ افتاد‌ خواست از الاغی که بر آن سوار بود فرود آیـد، ولی پدرم بـانگ زد و گفت‌. نه‌ بخدا نمی گذارم پیاده شوید، باید سواره جلو آمده در روی فرشهای سلطنتی‌ مـن‌ فـرود‌ آئیـد.
دربانان نیز از پیاده شدن او جلوگیری کردند، ما همه با دیدهء عظمت به وی‌ مینگریستیم‌ و او‌ هـمچنان سـواره می آید تا به روی فرش سید و سرهنگان دور او را گرفتند‌ و با‌ این تشریفات پیاده شد. در ایـن وقت پدرم هـارون از جـای برخاست و جلو رفت و از وی استقبال‌ نمود‌ و روی و دیدگانش را بوسید و دستش را گرفته به صدر مجلس آورد و پهلوی خود‌ نشانید‌ و بـا وی به گفتگو پرداخت و احوال او را جویا‌ می شد‌.
سپس‌ پرسید: کسانی که از پرتو وجود شما نان می خورند‌ چقدرند؟ فرمود: بـیش‌ از پانـصد نـفر می باشند. هارون پرسید:
اینها همه فرزندان شما هستند؟ فرمود:
نه اکثر آنها‌ خدمتگذاران‌ من می باشند. فرزندان مـن پسـر‌ و دخـتر‌ سی و چند‌ نفر‌ هستند‌.
گفت: چرا دختران را به پسر‌ عموهایشان‌ تزویج نمیکنی؟ فرمود: چـندان دسـترسی به این کار ندارم.
پرسید: ملک و مزلعه شما چه وضعی‌ دارد؟ فرمود: گاهی‌ حاصل می دهد و گاهی نمیدهد. پرسید: هـیچ‌ قـرضی داری؟ فرمود: آری. گفت: چقدر‌ است؟ فرمود: تخمینا‌ ده هزار دینار. هارون گفت‌: پسر‌ عمو! من آنقدر ثـروت بـه شما میدهم که پسران را داماد و دخترانت را شوهر‌ دهـی‌ و مـزرعه خـود را تعمیر کنی‌.
حضرت‌ فرمود‌: خداوند بر والیـان‌ و سـران‌ قوم واجب کرده است‌ که‌ تهی‌دستان را از خاک بردارند و وامهای آنها را بپردازند و صاحبان عـیال را دسـتگیری نمایند‌ و برهنگان‌ را بپوشانند، و به آنها کـه گـرفتار محنت‌ و تنگدستی‌ هـستند، نـیکی‌ و محبت‌ کنند‌، و این کارها بیش از‌ هـر کس امـروز از تو انتظار می رود که انجام دهی. هارون گفت: قول می دهم که آنـچه‌ فـرمودی‌ انجام دهم.
آنگاه حضرت برخاست کـه‌ مراجعت‌ نماید‌، پدرم‌ نـیز‌ بـرخاست و چشمان و روی‌ او‌ را بوسید سپس روی بـه من و امـین و مؤئمن کرد و گفت:
بروید رکاب بگیرید و آقا و عموی خود را‌ سوار‌ کنید‌ و لباسش را مـرتب نـمائید و او را تا‌ در‌ منزل‌ مشایعت‌ کنید‌. مـا‌ نـیز چـنین کردیم.
در میان راه حضرت بـطور پنـهانی رو به من نمود و فـرمود: تـو بعد از پدرت هارون خلیفه میشوی! وقتی بخلافت رسیدی نسبت به فرزندان من نیکی‌ کن! سپس حـضرت را بـه منزل رسانیده و برگشتیم. من در نزد پدرم بیش از سـایر بـرادرانم جرئت داشـتم. به همین جـهت وقتی مجلس خلوت شـد. گفتم: یا امیرالمؤمنین! این مرد کی‌ بود‌ که این همه او را بزرگ و گرامی داشتی و بـه احترام او از جـای برخاستی و به استقبالش شتافیت و او را بر صدر مـجلس نـشاندی و از وی پائیـن‌تر هـم نـشستی و به ما دسـتور‌ دادی تا رکاب برایش بگیریم و او را سوار کرده تا در خانه بدرقه کنیم؟
پدرم گفت: ای فرزند! این آقا امام مردم و حـجت خـداوند بـر‌ خلق‌ روی زمین و نمایندهء او در‌ میان‌ بندگان است. گـفتم: مـگر ایـن اوصـاف از آن شـما و در وجـود شما نیست؟ گفت: فرزند! من با قهر و غلبه به پیشوائی رسیده‌ام، اما موسی بن‌ جعفر‌ امام بر حق است‌. ای‌ فرزند! بخدا قسم که او از من و تمام مردم سـزاوارتر بجانشینی رسول خداست. با این وصف بخدا سوگند اگر تو که فرزند من می باشی دربارهء دولت با من کشمکش کنی‌ این‌ سرت را که دو چشمت در آن قرار دارد از تن جدا سازم! زیرا که مـلک عـقیم است مقام سلطنت هیچ را شرط هیچ نمی داند!
آنگاه مأمون به سخن خود ادامه‌ داد‌ و گفت: وقتی‌ پدرم خواست از مدینه به طرف مکه حرکت کند، دستور داد دویست دینار در کیسهء سیاهی ریختند و به فضل‌ بن ربـیع گـفت این را برای موسی بن جعفر ببر و بگو‌ خلیفه‌ میگوید‌: ما در این ایام دست تنگ بودیم و بعد از این عطای ما بشما خواهد رسید! چـون ایـن ‌‌وضع‌ را مشاهده کردم برخاستم و جـلو رفـتم و گفتم: یا امیر المؤمنین! شما فرزندان مهاجرین‌ و انصار‌ و سایر‌ افراد قریش و کسانی که از حسب و نسب آن بی‌اطلاع هستی تا پنج هزار اشرفی زر سرخ عطا‌ نمودی ولی به مـوسی بـن جعفر که آن همه از وی احـترام و تـجلیل‌ به عمل آوردی دویست دینار‌ که‌ اقل میزان بخشش توست میدهی؟ هارون گفت: ساکت باش! این حرفها بتو نیامده.
مأمون در اینجا سخن خود را خاتمه داد او می خواست بگوید: چون آن موقع شب حضرت موسی کاظم(علیه السلام) از خلافت‌ وی کـه بـا وجود برادرش محمد امین که ولیعهد بود، تصورش را هم نمی کرد، خبر داد و همینطور هم شد، او به حقیقت اهل بیت و امامت آن حضرت ایمان پیدا کرده و شیعه شده است‌، و از‌ پدرش هارون نکوهش می کند که چـرا در آخـر حب جـاه و دنیاپرستی گریبانش را گرفت و بالاخره پاس احترام حضرت را نگاه نداشت.
ولی خود مأمون که مردی دانشمند و چیز فهم بوده‌ و خـود‌ ناقل این داستان آموزنده است، در این خصوص چیزی از پدرش کم نداشت، زیـرا او نـیز بـا اینکه در آغاز به از امام هشتم حضرت رضا علیه السلام احترام‌ نمود‌ تا جائی که آن حضرت را به ولیعهدی خود انـتخاب ‌ ‌کـرد و بزرگترین مقام کشوری را به وی تفویض نمود ولی حب جاه او را واداشت که اقدامی مانند سـایر دشـمنان انـجام دهد.
مأمون‌ که‌ خود‌ می گوید پدرش هارون در جواب‌ اعتراض‌ منطقی‌ او گفت: الملک عقیم خود نیز اسـیر کمند عروس سلطنت شد و چندان به ظاهر فریبنده آن دل بست و بدان خیره گشت که‌ بـا‌ همه‌ عقل و دانائی بـخاطر مـلک و سلطنت برادرش محمد امین‌ را‌ به فجیعترین وضعی به قتل رسانید.
هنگامی که هارون در خراسان رهسپار نیستی گردید مامون در خراسان بود، ولی محمد امید‌ که‌ ولیعهد‌ و در بغداد و مقر خلافت می زیست. چون خبر مرگ امین بـه‌ بغداد رسید.(عیون اخبار الرضا تألیف شیخ صدوق محمد بن بابویه)
دربایان و رجال بنی عباس امین را به‌ خلافت‌ نشاندند‌ و سکه بنامش زدند و خطبه به اسم وی خواندند، مامون نیز در خراسان‌ دم‌ از خلافت و اسـتقلال ایـالت ایران را اعلام داشت. آنگاه لشگر به سرکردگی طاهر ذو الیمینین سردار‌ ایرانی‌ به‌ بغداد فرستاد تا امین را دستگیر کند و یا به قتل رسانده سرش را‌ برای‌ وی‌ بیاورد. طاهر نیز لشکر امین را شـکست داد و بـغداد را فتح کرد و امین را‌ گرفته‌ به زندان‌ افکند آنگاه سر او را برید و به خراسان آورد و پیش روی برادرش مامون به زمین نهاد‌.
مامون‌ خندان از کشته شدن بر در خشنود گردید که از شادی در پوست نمی‌گنجید! او‌ برای‌ اینکه‌ بـیشتر از ایـن صحنه لذت می برد دستور داد سر برادرش را به نیزه زده‌ و در‌ وسط حیات بر افرازند سپس به عموم اهالی بار عام داد و گفت هر کس می خواهد از‌ بخشش‌ من‌ بهره‌ور گردد بیاید و لعنت به صاحب این سر بـفرستد تـا عـطای من به او تعلق گیرد! چـندین‌ روز‌ بـدین مـنوال گذشت هر روز هزاران نفر می‌آمدند و سر بریدهء امین را‌ نگریستند‌ و به روی‌ لعنت می فرستادند و مامون لذت می برد و بهر کس بفراخور حالش انعام می داد.
روزی پیرمرد بـی‌نوائی از مـردم‌ خـراسان‌ آمد‌ و پرسید چه خبر است و چه باید کرد؟ گـفتند اگـر میخواهی به عطای خلیفه برسی‌ باید‌ بر وی پهلوی او و مقابل آن سر بریده که بالای نیزه است بایستی و چندبار او را لعن‌ کنی‌. پیـرمرد خـراسانی پرسـید، سر کیست؟ گفتند سر برادر خلیفه است!
پیرمرد جلو آمد‌ و در‌ حـالی که مامون به وی می نگریست رو کرد بطرف‌ سر‌ امین‌ و با همان لهجه خراسانی گفت:
لعنت به خود‌ و پدر‌ و مادر و برادر و تمام کـس و کـارت! از ایـن حرف همه بخندیدند و مامون شرمنده گردید‌ و همین‌ موضوع باعث شد کـه سـر‌ را‌ پائین آوردند‌ و به خاک‌ سپردند.


درسهایی از مکتب اسلام » مرداد 1340، سال سوم - شماره 6

تبیان

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها