پاسخ به:حکایت ها ی شیرین
چهارشنبه 15 شهریور 1396 2:51 PM
گدای دانا:
دو مرد ولگرد و خوش گذران در بازار استهزا کنان و خندان به گدایی می رسند. گدا چشم به مغازه ها و گاریچی های دوره گرد فروشنده دارد. دو مرد چشمکی به هم می زنند و نزدیک گدا می روند.
مرد اول: آهای گدا هی با تو هستم. چه می خواهی؟
مرد دوم: گرسنه ای؟ غذا می خواهی؟ تعارف نکن. دلت چه می خواهد؟ بگو تا برایت بیاورم.
گدا: دلم می خواهد که هیچ نخواهم.
مرد اول گیج و مات پرسید: دلت می خواهد که هیچ نخواهی؟
گدا گفت:
معده چون پر گشت و همه درد خاست سود مدارد همه اسباب راست
منبع: ماهنامه تبلیغات اسلامی