خدا از «هیس» خوشش نمیاد...
یک شنبه 29 مرداد 1396 2:29 PM
بخش خانواده ایرانی تبیان
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه، مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده.خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را. ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها. گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه. همه خندیدند ولی من، خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی.
بعد هم مامانت بدنیا اومد. با خاله هات و دایی خدابیامرزت بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون. یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون . عین یه غنچه بودم که گل نشده. گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش.
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم، ولی نگفت. حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود. زیر چادر چند تا بشکن می زدم، آی می چسبید ، آی می چسبید. دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود. اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم.
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم. پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه. چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش، هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی. گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی. گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید، بزار حرف بزنن، بزار زندگی کنن، آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمیاد....
منبع : تابناک با تو