ـ «برادران قوطی های خالی کمپوت شان را دور نیندازند!»
دو روز بود که «امیر» چپ می رفت و راست می آمد و از همسنگرانش می خواست که قوطی های کنسرو و کمپوت را بعد از استفاده دور نیندازند. کسی نمی دانست دقیقاً او چه نقشه ای دارد.
اما همه می دانستند که او با کارهایش عراقی ها را به ستوه آورده است. برای همین همه او را دوست داشتند. کارهای برادر «امیر» همان قدر که باعث خرد شدن اعصاب عراقی ها می شد سبب بالا رفتن روحیه رزمنده ها بود.
ـ «برادر امیر! باز چه کلکی زدی؟»
ـ «می شه به ما هم بگی!»
«امیر» با آن قیافه تکیده اما چشم های نافذش سمت دشمن را نگاه می کرد و می گفت:
ـ « خدا اجرتان بده! قوطی ها را دور نریزید!»
از دهکده پایین قرارگاه رودخانه ای در جریان بود. رودخانه نه کم آب و نه پر آب بود. هرچه که بود جاری بود، جاری بود و به سوی عراقی ها می رفت.
ـ «لابد می خواهد باز گردنبند درست کند!»
مدتی پیش قوطی های خالی را با نخ به همدیگر وصل کرده بود. وقتی آن را نصف شب به پشت خاکریز می انداختی، صدای ترسناکی برمی خاست و عراقی ها دستپاچه شلیک می کردند و ما توی سنگرها از خنده روده بر می شدیم.
آن روز طرف های عصر به دهکده پایین رفت و با تخته ای 2 3 و مقداری پِهن خشک برگشت. آن وقت با حوصله هرچه تمام داخل قوطی ها مقداری کود حیوانی و کمی نفت ریخت.
وقتی آفتاب در خون نشست او قوطی های آماده را با نظم و ترتیب روی تخته چید و به کمک دو نفر از رزمنده های بسیجی به سمت رودخانه رفت...
ستاره ها یکی بعد از دیگری بر سقف سیاه آسمان چکیده بودند. هلال ماه چند روزه درآمده بود و منتظر ایستاده بود.
در عرض یک دقیقه تمام قوطی ها را روشن کرد. آن وقت تخته شناور را در آب رودخانه رها کرد.
از بالا و از روی تپه ها یا کنار سنگرها که نگاه می کردی، انگار اژده هایی بیست سر به سوی پایین در حرکت بود. اژدهایی که از همه دهان هایش آتش بیرون می زد و از ته ته رودخانه سر برآورده بود.
طولی نکشید که منورهای آسمان منطقه را روشن ساخت. عراقی ها دست به تیربارهایشان بردند و تا پاسی از شب رودخانه را به رگبار بستند.
رزمندگان داخل سنگرهایشان دور هم نشسته بودند و با لذت به سر و صدا گوش می دادند. برادر «امیر» هم از کاری که کرده بود راضی بود و خدا را شکر می کرد. در آن حال اگر او را کنار سنگر می دیدی که رو به آسمان گرفته است. حدس می زدی به فکر کشیدن نقشه ای دیگر برای به هم ریختن اعصاب دشمن است.
گربه سرگردان
دو نفر بودیم. بایستی می رفتیم به گیلان غرب. هوا تاریک بود و باران به شدت می بارید. پانزده ساعت تمام توی راه بودیم. راهنمای گردان ما را در دل تاریکی راه می برد. نه جایی را می شناختیم و نه می دیدیم. به قول معروف چشم چشم را نمی دید. گاهی برقی آبی رنگ در دل ابرهای شب می جهید و ما هیکل کوچک اندام اما چُست و چالاک راهنما را می دیدیم که ما را به سمت چادری می برد که تا صبح باید آنجا استراحت می کردیم. بالاخره جلوی چادری ایستادیم. راهنما لته برزنتی چادر را عقب زد. در نور ضعیف فانوس هیکل هایی را دیدیم که زیر پتوها خزیده بودند.
ـ «اینجا که جا نیس!»
ـ «بی خیال. بالاخره یه کاری می کنیم.»
وارد چادر شدیم و در گوشه ای به زور کز کردیم. اورکت خیس را از تن مان در آوردیم و خواستیم بی آن که چیزی بخوریم، بخوابیم. ناگهان صدای میومیوئی توجه مان را جلب کرد. سر برگرداندیم و در نور کم رمق چادر گربه کوچکی را دیدیم که داخل چادر سرک می کشد.
گربه کوچک یک پارچه خیس بود.
ـ «حالا چکار کنیم؟»
با چفیه حسابی خشک اش کردیم. بعد او را داخل کلاه پشمی گذاشتیم. با آنکه خسته بودیم اما نیم ساعت تمام منتظر ماندیم تا آنکه گربه سرش را بیرون آورد. حالا دیگر نمی لرزید. دست به کوله پشتی بردیم و کنسرو قورمه سبزی را بیرون آوردیم. گربه ابتدا توجهی نکرد اما بعد بو کشید و از داخل کلاه بیرون آمد. آن وقت تند تند شروع به خوردن کرد. علاوه بر تکه های گوشت سبزی ها را هم خورد و حسابی سیر شد. بعد برگشت داخل کلاه پشمی.
ما هم سرمان را گذاشتیم روی اورکت های خیس مان و خوابیدیم. تا صبح استراحت کردیم. وقتی در تاریک روشن هوا از چادر بیرون آمدیم، باران بند آمده بود. و نسیم خنکی در حال وزیدن بود. باید به نقطه دیگری می رفتیم.
از این که در ابتدای ورود به منطقه جنگی کار خیری کرده بودیم، از ته دل راضی بودیم.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي در سايت ساجد