با گزارشگر راديو در عمليات كربلاي 5
سه شنبه 21 دی 1389 10:52 AM
خبرگزاري فارس: خبرهاي عمليات را براي ساعت دو راديو مخابره كردم. اكيپهاي خبرنگاران و فيلمبرداران را هم توجيه و به منطقه اعزام كردم. ديگر كار چنداني در قرارگاه نداشتم. دلم سخت هواي منطقه عملياتي را كرده بود.
به گزارش خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند خاطرات يك گزارشگر راديو است از عمليات كربلاي 5 :
"عمليات كربلاي پنج با حمله رزمندگان به خاكريز دشمن آغاز شد. من خبرهاي عمليات را براي ساعت دو راديو مخابره كردم. اكيپهاي خبرنگاران و فيلمبرداران را هم توجيه و به منطقه اعزام كردم. ديگر كار چنداني در قرارگاه نداشتم. دلم سخت هواي منطقه عملياتي را كرده بود. تا مخابره خبرهاي شب فرصت زيادي داشتم. از سنگر زدم بيرون. برادر عليرضا را ديدم كه داشت موتورش را روشن مكرد. بعد از خوش و بش متعارف، فهميدم كه از طرف برادر محسن ماموريت دارد كه براي گزارش اوضاع به منطقه برود. با هم به راه افتاديم. بعد از مدتي به جاده شمال پنج ضلعي رسيديم. اطراف آن جا پر بود از آبگيرهايي كه بچهها با قايق در آن رفت و آمد داشتند. پنج ضلعي، محصور در آن آبگيرها بود و وجب به وجبش در محاصره انواع سيم خاردار حلقوي، درست مقابل مواضع ما استحكامات معروف شلمچه قرار داشت. سنگرهاي بتوني و مستحكم، در ميان دژهاي خاكي قرار داشتند.
دشمن با كانالهاي باريكي كه زده بود، سنگرها را به هم وصل ميكرد و به راحتي ميتوانست بدون اين كه در تيررس قرار گيرد، خودش را در آن سنگرها جابهجا كند. به فاصله چند سنگر، يكي از آنها جلوتر از بقيه قرار داشت. ديدهبانها در آن جا نگهباني ميدادند. سنگرهاي ديدهباني تمام بتون و بسيار مستحكم مينمودند. درونشان كه ميرفتي، تمام منطقه زير ديد و تير بود.
در مقابل آن سنگرهاي شيطاني، تا چشم كار ميكرد سيم خاردار بود و ميدان مين. در نگاه اول به آن سيمهاي خاردار و مينهاي ريز و درشت و اين سنگرهاي محكم و پرپيچ و خم، در تصورت نميگنجيد كه بتوان تسخيرشان كرد، اما به قله باورها و ايمان بچههاي بسيج كه چشم ميدوختي، همه اينها پست و سست مينمود.
يالهاي ديگر پنج ضلعي مثل همين بود. فاصله بعضي از آنها را تا مواضع ما آب فرا گرفته بود و بر مشكلات عمليات ميافزود. از خط دوم هم كه ميگذشتي، فاصله خط اول و دوم تا چند كيلومتر پر بود از انواع مين و سيمهاي خاردار؛ يعني روز از نو و روزي از نو؛ يعني خوان دوم كه خودش از خوانهاي متعدد تشكيل ميشد. عراقيها از ترس جان خودشان چه كارهايي كه نكرده بودند تا آن همه موانع را فراهم آورند!
اما طرح و ترفندي كه در اين عمليات فرماندهان با تجربه ما ريخته بودند، بسيار حيرتانگيز و جالب بود. اين بار به جاي اين كه از جناح مقابل به سوي دشمن حمله كنند، از دو جناح چپ و راست دشمن را مورد حمله قرار دادند. دشمن هم كه انتظار حمله از مقابل را داشت، هرچه ميتوانست موانع زيادي را مقابل سنگرها ايجاد كرده بود. با شروع عمليات، عراقيها تيرشان به سنگ خورد و كارآيي خودشان را از دست دادند.
در اين عمليات به خاطر آبراههاي مختلف، خشايار كاربرد زيادي داشت. عمليات، يك عمليات آبي - خاكي بود و خشايار هم دو منظوره؛ هم در خشكي قابل استفاده بود هم در آب.
مسير ما هم از همان راهكاري بود كه بچهها از آن گذشته بودند و البته در اين مسير نيز ميدان مين بود كه بعد از اين كه از آن گذشتيم، فهميديم. صفير گلولههاي كلاشينكف دشمن به وضوح شنيده ميشد. هر لحظه تير از بيخ گوشمان ميگذشت و آن طرفتر در فضا گم ميشد. جنگ مغلوبه بود و بچههاي ما دشمن را مستاصل كرده بودند. هرلحظه ممكن بود از آتش تيرهاي سرگردان، يكي نصيب ما بشود.
از ميان سنگرهاي دشمن كه ميگذشتيم، برادر عليرضا يك كلاه آهني پيدا كرد. هرچه گشتيم يكي ديگر هم پيدا كنيم، نشد. سر من بيكلاه ماند! همچنان كه پيش ميرفتيم، چشمم به فرمانده لشكر مهندسي 42 قدر افتاد. نشسته بود كنار جاده و مثل كشاورزي كه با حوصله علفهاي هرزه را وجين ميكند، مينهاي گوجهاي را از زمين در ميآورد و خنثي ميكرد. چشمش كه به ما افتاد، با تعجب چند لحظه به ما خيره شد. بعد از خوش و بش پرسيدم:از منطقه چه خبر؟
قبل از اين كه جواب مرا بدهد، با لحن اعتراضآميز پرسيد: شما چطوري از ميان اين همه مين عبور ميكنيد؟ شما از ميدان مين رد شدهايد!
تازه شستمان خبردار شد كه از چه هفتخوان سختي گذشتهايم، بدون اين كه بفهميم! يك لحظه برگشتيم و مسيري را كه از آن گذشته بوديم، نگاه كرديم. در ظاهر آرام مينمود، اما گويا در هر وجبش يك افعي آهني چمبره زده بود! خطر تا آن جا چند بار از بيخ گوشمان گذشته بود، اما تقدير الهي چيز ديگري بود.
چند دقيقهاي كنار آن برادر مانديم و دوباره به سمت منطقه درگيري راه افتاديم. جلوتر كه ميرفتيم، با اجساد بيشماري برخورد ميكرديم، اجساد دوست و دشمن كنار هم افتاده بودند. به راحتي ميشد اجساد شهدا را با مردههاي دشمن تميز داد. دو نفر از بچهها داشتند جنازه شهدا را از ميان آب و خشكي جمع و سوار خشايار ميكردند. يكي از آن دو، جانبازي بود كه يك پايش را از بالاي زانو از دست داده بود. موتور را گوشهاي گذاشتيم و كمكشان كرديم. در آن جا جسد برهنهاي را ديديم كه نه سر داشت، نه پا، نه دست؛ فقط تنهاش مانده بود، حتي نميشد پشت و رويش را تشخيص داد، چه رسد به اين كه بفهمي عراقي است يا ايراني.
نبرادر حبيب را ديدم كه با حيرت به يكي از بچهها خيره شده بود. سلام كردم. بعد از جواب با اشارهاي گفت: از بچههاي اطلاعات است. خيلي آدم عجيبي است. وقتي ميخواهد به منطقه درگيري برود عطر ميزند و ... حتي كفشهايش را هم واكس ميزند.
گرم صحبت با حبيب بودم كه چند خمپاره در نزديكي سنگر كه بيرون آن ايستاده بوديم، منفجر شد و تركشهاي ريز و درشتي از بالاي سر و بيخ گوشمان رد شد. رزمندگان در سمت چپ ما سخت با دشمن درگير بودند و اين درحالي بود كه بيشاز دويست متر با عراقيها فاصله نداشتند. در انتهاي ضلع جنوبي پنج ضلعي هنوز دشمن مقاومت ميكرد. ديگر از موتوركاري ساخته نبود. موتور را در گوشهاي انداختيم و نيم خيز خودمان را پشت تودههاي از خاك كه حدود يك متر بلندي داشت رسانديم. حالا به وضوح ميتوانستيم نيروهاي عراقي را ببينيم. مثل گيجها اين طرف و آن طرف ميدويدند و يك رگبار به طرف بچهها ميزدند و باز پنهان ميشدند.
اما در مقابل، بچهها در زير آن همه آتش بيامان دشمن از مواضع جديدي كه تصرف كرده بودند، پدافند ميكردند و با چنان آرامشي پاتكهاي دشمن را دفع مينمودند كه انسان يقين ميكرد فرشتگان الهي به بهشت شلمچه فرود آمدهاند.
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(8)