دشمن پیرمرد
پنج شنبه 1 تیر 1396 11:02 AM
یک دفعه در زدند. امام حسن(ع) پشت در رفت. نگاهش به پیرمردی خمیده افتاد. موهایش سفید بود، عصایی به دست داشت و زانوهایش میلرزید .
امام حسن(ع) دستش را گرفت و با خود به خانه آورد. در خانه با شربتی از او پذیرایی کرد .
پیرمرد رو به امام حسن(ع) کرد و گفت: «چند وقتی است یک نفر بدون اجازهی من به خانه ام میآید. او آدم خیلی بد و خطرناکی است. به هیچ کس رحم نمیکند؛ نه به بزرگ ما و نه به کوچک ما. من میترسم زن و بچهی مرا نابود کند.
امروز پیش شما آمدم تا به من کمک کنید و این دشمن را از خانهام بیرون کنم .
امام حسن(ع) پرسید: اسم دشمنت چیست؟
پیرمرد سرفهای کرد و گفت: «نام دشمن من بینوایی است. نمیدانم او را میشناسید یا نه. به او فقر و تهیدستی هم میگویند. خیلی خطرناک است، خیلی خطرناک .
امام به آستینهای پارهی پیرمرد نگاه کرد و گفت: «بله، او را خیلی خوب میشناسم پیرمرد ساکت شد.
امام حسن کارگر خانه را صدا زد و از او خواست تا کیسهی پولها را بیاورد و به پیرمرد بدهد.
پیرمرد با تعجب پولها را گرفت. امام (ع) به او کمک کرد تا برخیزد . پیرمرد از امام(ع) تشکر کرد و چند بار با خنده گفت: «من با این پولها پدر دشمنم را درمیآورم .
بعد هم خداحافظی کرد و پا در کوچه گذاشت. چند قدم که رفت از پشت سر، باز صدای امام(ع) را شنید. ایستاد و نگاه کرد
– از شما خواهشی دارم
– چه خواهشی؟
– اگر دوباره سر و کلهی این دشمن پیدا شد مرا خبر کن
پیرمرد خندید و گفت: «خبر میکنم، خبر میکنم. حتماً خبر میکنم.
منبع: تبیان