0

جانبازان شیمیایی > خاطرات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان شیمیایی > خاطرات
سه شنبه 21 دی 1389  9:05 AM

نويسنده: مريم زهدي بايگي
- خوب گوش كن دختر، ببين چه مي گويم! به جاي اينكه اينجا بنشيني و زانوي غم به بغل بگيري بلند شو با مادرت برو خانه خاله ات و آنچه را كه گفتم بدون هيچ رو در بايستي به محمد بگو!

- مرد انصاف بده چطور مي­تواني اين قدر بي رحم باشي! او درد خودش كم نيست كه ما هم چيزي به آن اضافه كنيم، مگر دل تو از سنگ است كه اين حرف ها را مي زني! فكر كن پسر خودت است ناسلامتي يك سال است كه دامادمان است. زهره به او علاقه دارد. چطور راضي مي شوي قلب پسر مردم را بشكني!

- بس كن نجمه! من هر چه مي كشم از دست توست.

 همين حرف ها را مي­زني كه اين دختره خيره سري مي­كند! يك بار به حرف تو گوش كردم، براي هفت پشتم بس است.

 هي گفتي «پسر خواهرم خوب است. سر به زير است. پدر ندارد. تو برايش پدري كن.» اين هم از اين همه تعريف! از همان برخورد اول فهميدم كه از كدام قماش است، ولي چيزي نگفتم با خودم گفتم: «جوان است. چيزي از زندگي نمي داند. بگذار سرش به سنگ بخورد. بگذار توي زندگي بيفتد. سر عقل مي آيد.» ولي او خيلي كله شق تر از آني بود كه فكر مي كردم.

صد بار بهش گفتم: «من پسري ندارم و تو به جاي پسر مني. بيا كار خانه بغل دست خودم كار كن. راه و چاهش را بهت مي گويم.

اين طوري دست و بالت هم باز مي شود و مي تواني زندگي راحتي داشته باشي.» ولي مگر به كله اش فرو رفت! بعد آن همه دلسوزي، آقازاده به من گفت: «من اهل مال دنيا نيستم. راهم را خودم انتخاب مي كنم. احتياج به كمك شما ندارم.»

آقا مرتضي، در حالي كه از عصبانيت سرخ شده بود،خنده اي كرد و ادامه داد: «حالا هم راهش را ديدم. پسرک كله شق! هم خودش را بد بخت كرد، هم دختر مرا ... همين، عصري دست دختره را مي گيري مي روي خانه خواهرت. هر چه كه آورده اند پس مي دهي و هر چه گفتم بهش مي گويي.»

-      پدر خواهش مي كنم! در اين موقعيت نمي شود تنهايش گذاشت. او به وجود ما احتياج دارد!

-   ببين دختر جان! من هر چه مي گويم به خير و صلاحت است. تو الان خامي. نمي فهمي. چهار روز ديگر كه بفهمي، خيلي دير است.

-   آقا مرتضي! چرا نمي گذاري خودش تصميم بگيرد! زهره كه ديگر بچه نيست. ماشاءالله دختر عاقل و بالغي است. خودش مي داند كه چي درست است و چي درست نيست.

-   نجمه؛ دوست ندارم از كسي كه چشم ديدنش را ندارم طرفداري كني. شايد چون پسر خواهرت است اين قدر سنگش را به سينه مي زني! اما حرف من يكي است. همان كه گفتم! من دخترم را به محمد نمي دهم. خلاصه مي كنم، من دوست دارم دامادم كسي باشد كه خودم مي خواهم. و چه كسي بهتر از برادر زاده ام، فرشاد. يك پارچه آقاست. بيا ببين توي كارخانه چه برو بيايي دارد و چقدر همه ازش حساب مي برند.

 والله، کارخانه را با یک انگشت می چرخاند. اصلاً اجازه نمی­دهد من به خودم زحمتی بدهم.

-      آره؛ با همین کارهاست که می خواهد اول دخترت و بعد هم کارخانه ات را از چنگت دربیاورد.

-   مادر، لطفاً شما دیگر چیزی نگویید. آخر من هم حقی دارم. حق دارم برای زندگی ام تصمیم بگیرم. همه­اش که نمی­شود شما برایم تصمیم بگیرید! عـقلم هم کاملاً درست کار می­کند، و می توانم تشخیص بدهم که چی درست است و چی نه. شما هم، پدر؛ از من نخواهید که حرفهای شما رو به محمد بگویم. هنوز قلب من از سنگ نشده. من محمد را دوست دارم. چه طوری به او بگویم که چون چشمت را در جنگ از دست داده­ای، باید از هم جدا بشویم! چون جراحت هایت زیاد است، من تحمل ندارم با شما زندگی کنم!

زهره، همان طور که اشک می ریخت، می­گفت: «نه پدر. من نمی توانم. یعنی این، جوابِ آن همه خوبی ها و فداکاری هایش است!»

آقا مرتضی که از حرفهای زهره نزدیک بود منفجر شود، با صدای بلند گفت: آفرین! آفرین دختر! حالا دیگر توی روی من می ایستی! راستی که خوب در این مدت مغزت را شستشو داده! دختر، من تو را می شناسم. تو عرضه نداری یک معلول را جمع کنی. هیچ وقت کوری عصاکش کور دیگری نمی شود.

 تازه... از کجا معلوم که تا چند ماه دیگر آن یکی چشمش را هم از دست ندهد! هر چه باشد، من بهتر می فهمم. تا وضع از این بدتر نشده بگذار کار را تمام کنم. این به نفع هر دوی شماست. تو جوانی، هزار تا آرزو داری.

من نمی دانم فرشاد چه عیبی داشت که او را رد کردی! اما هنوز هم دیر نشده.« فرشاد هنوز هم حاضر است غلامی عمویش را بکند.»

-   پدر، خواهش می کنم بس کنید! هنوز من همسر محمدم و او هم زنده است. شما نباید این حرفها را بزنید.

آقا مرتضی که از شدت عصبانیت داشت اتاق را ترک می­کرد، با تحکم گفت: «همین که گفتم! یا خودت می­گویی، یا خودم می­روم خانه شان و کار را یک سره می­کنم!»

آقا مرتضی در چارچوب در متوقف شد و از تصمیمی که گرفته بود لبخندی زد و گفت: «یک راه دیگر هم وجود دارد: تو می­توانی بروی خانه خاله ات و کنیزی یک پیرزن و یک مجروح را بکنی. ولی به شرطی که دور ما را خط بکشی. اما اگر می خواهی بروی، باید برای همیشه بروی. غیر از آن... دیگر حق نداری مادر و خواهرت را ببینی.»

با گفتن این جمله، در را به شدت به هم کوبید و رفت.

زهره، همان طور که اشک می ریخت و تکلیف خودش را نمی دانست. مادر هم، در حالی که گریه می­کرد، سعی می­کرد دخترش را آرام کند و او را راضی کند که به آنچه پدرش گفته بود عمل کند. چون هرگز قادر نبود دوری او را تحمل کند. او شوهرش را خوب می شناخت؛ و می دانست که آنچه را بگوید، حتماً انجام می دهد.

آن روز، یکی از غروب های سرد و کسل کننده پاییزی بود که هر عابر خسته ای را دلتنگ می کرد. همه جا را غباری از دلتنگی پوشانده بود و خورشید حاضر نبود از زیر لحاف سفیدش بیرون بیاید.

با آمدن زیبا  از دبیرستان و سپردن خانه به او، مادر و زهره راهی خانه محمد شدند.

راهی را که زهره همیشه دوست داشت برای طی کردن آن شتاب کند، حالا چنان آهسته طی می کرد که انگار هرگز مایل نبود به پایان برسد. اصلاً دوست نداشت این گونه با محمد رو به رو شود و جغد بد خبر باشد. با خود فکر می­کرد حالا محمد، توی بستر، دوران نقاهت را می­گذراند و هنوز دردهایش بهبود پیدا نکرده است. حتماً چشم به راه است تا او برود و کمی با هم صحبت کنند و لحظه­ای، دردهایش را فراموش کند. اما این بار زهره با کدام کلام قرار بود درد او را تسکین بدهد؟

پاهایش یاری رفتن نداشتند. آن قدر فکرش مشغول بود که اصلاً متوجه نشد که چه وقت به خانه خاله رسیده­اند. سرش درد می کرد و صورتش ملتهب بود. گرمای خواب آوری در وجودش احساس می کرد. مثل اینکه در آن هوای سرد، کسی بر تنش سوزن فرو می کرد.

با صدای خاله بود که زورق افکارش بر ساحل دریای پر تلاطم ذهنش پهلو گرفت:

-  سلام خاله جان! حواست کجاست، دختر! خدای نکرده، طوری شده؟

- سلام خاله. چیز مهمی نیست. فقط کمی سرم درد می­کند.

-   خوب، حالا چرا دم در ایستاده ای. زود بیا تو، که حتماً سرما خورده ای، ببین مادرت چه زرنگ است! زود رفت تو، که سرما نخورد.

بوی تند مواد شست و شو و دارو، فضای اتاق را پر کرده بود. بر جو اتاق، سکوت دردآوری حاکم بود. ظاهراً اوضاع آرام بود. ولی معلوم بود که این، آرامش قبل از توفان بود.

لحظه لحظه آن دقایق، برای ساکنان اتاق، مثل سالی می­گذشت. این حالت هم بعد از تمام شدن صحبت­های زهره بود که به وجود آمد.

زهره جرأت نداشت سئوالی بکند و این سکوت مرگبار را بشکند. به صورت تکیده محمد، که به سقف خیره شده بود، نگاهی انداخت. از حالت صورت محمد معلوم بود که با خودش درگیر بود.

زهره، از آنچه که گفته بود پشیمان بود، و خودش را به خاطر این بی احتیاطی سرزنش می کرد. چطور توانسته بود آن حرفها را بزند! مثل اینکه زبانش به فرمان خودش نبود و آنچه را که می خواست بگوید، بی پروا می­گفت. هنوز هم نگاه پر از حیرت محمد را که به او بود، از یاد نـمی­برد، چرا او می بایست سخنان پدرش را می­گفت، تا چنین وضعی پیش بیاید!

زهره منتظر بود که محمد کلامی بگوید و او را راحت کند.

محمد دستی به چشمش کشید و بعد، مثل کسی که صدایش از ته چاه درآید، زمزمه وار می­گفت:

«حق با آقا مرتضی است. بهتر است تو هم به حرف او گوش بدهی. من هیچ تعهدی نمی توانم بدهم که به زودی چشم دیگرم را هم از دست نخواهم داد.

ممکن است مواد شیمیایی روی این یکی هم اثر گذاشته باشد و برای همیشه، از دیدن محروم شوم. پس، بهتر است که زندگی تو را خراب نکنم و از هم جدا شویم. »

زهره، با بغض جواب داد: «محمد، خواهش می­کنم این حرف را نزن. من از گفتن حرفهای پدرم منظوری نداشتم. فقط می خواستم که او با تو رو به رو نشود. برای همین، قبول کردم که حرفهایش را برایت بگویم. از طرفی، نمی توانم به او دروغ بگویم. اما باور کن محمد که این نظر من نیست؛ و اگر اجازه بدهی، من هم نظرم را برایت می­گویم.»

محمد، که چهره اش در هم نشان می داد، گفت: «فکر نمی کنم بتوانی روی حرف پدرت حرف بزنی و نظری بدهی. می توانی؟»

و چون جواب نشنید، ادامه داد: «من آقا مرتضی را خوب می شناسم. خیلی خوب می تواند افکارش را به خانواده اش، و چه بسا کسان دیگر، تحمیل کند.»

- اما محمد، روی من تأثیر نمی­گذارد، و حرف من غیر از حرف اوست.

محمد، لبخند درد آلودی به لب آورد و گفت: «راستی...؟ اما به وضوح دارم نتایج تأثیر افکارش را می بینم. همین که توانسته تو را اینجا بفرستد و حرفهایش را از طریق تو به من بزند، خودش خیلی است.»

نکند محمد، تو مرا هم مقصر می­دانی، چون حرفهای او را گفتم؟ ولی باور... .

محمد نگذاشت حرف زهره تمام شود:

ولی زهره؛ من هرگز انتظار نداشتم که این حرفها را از زبان تو بشنوم.

در این جا محمد مکثی کرد و بغض گلویش را فرو خورد. با صدای لرزانی که قادر به کنترل آن نبود، ادامه داد:«نمی­دانی زهره چقدر سخت است! واقعاً نمی دانی. اگر می­دانستی، هرگز حاضر نمی­شدی این حرفها را به من بزنی. زهره؛ دیگه برای من فرقی نمی کند که این حرفها را تو گفته باشی یا پدرت. همین که آنها را از زبان تو شنیدم، برایم کافی است. پس، خواهش می­کنم دیگر چیزی نگو. دیگر نمی توانم هیچ حرفی را باور کنم. اما می­خواستم یک چیز را بدانی: من از همان وقتی که با وجود داشتن همسر پا به جبهه گذاشتم، پیش بینی همه این چیزها را کرده بودم. آن هم با دانستن اخلاق پدر تو. می­دانستم اگر بلایی به سرم بیاید، پدرت، تو را از من خواهد گرفت. اما با وجود تمام علاقه ای که به تو داشتم و بعد از مادرم تکیه گاه زندگی ام تو بودی و توانسته بودی قلبم را اسیر خودت کنی، همه این محرومیتها را به جان خریدم و به آنچه که وظیفه داشتم عمل کردم. حالا هم ناراحت نیستم، چون این رسم روزگار است که وقتی لذت داشتن یک چیز را به آدم می­دهد، خیلی چیزهای دیگر را از آدم می­گیرد.»

در این لحظه، چند قطره اشک که در چشمان محمد محبوس شده بودند، بی اختیار سرازیر شدند و پهنای صورتش نشستند. بعد، مثل اینکه سبک شده باشد، آهی کشید و گفت: «اما تنها دل خوشی من در این مدت این بود که هر طوری بشود، اگر حتی میان ما فرسنگها فاصله بیفتد و اگر هیچ وقت اجازه دیدن تو را نداشته باشم، همین که تو به من عـلاقه داری، برایم کافـی است و دیگر چیزی نمی­خواهم جزء علاقه تو. اما این روزنه هم امروز بسته شد. دوست داشتم آن روزی که مجبور باشم برای همیشه از دیدن تو محروم شوم، تنها تصویر تو را در ذهنم نگه دارم. تصویر دختری که من هم در زندگی اش جایی دارم و او هم مرا دوست دارد. ولی حالا که فکر می کنم، می­بینم خیلی خودخواه بوده ام. من نمی توانم آرزوهای یک دختر جوان را بر باد بدهم و برای ارضای خودم، کسی را اسیر کنم. قبول می­کنم که اشتباه از طرف من بوده. می بایست قبـل از اینکه تو چیـزی بگویی، من اقدام می کردم، تا مجبور نشوم از دهان عزیزترین و محبوب ترینم، کلمه جدایی را بشنوم.»

کلمات آخر را، با سختی ادا می کرد. مثل اینکه بار سنگینی را به دوش می­کشید که قادر به زمین گذاشتن آن نبود. زهره، که مرتب اشک می­ریخت و نمی­توانست خودش را کنترل کند، با حالت التماس گفت:

«آخه محمد، من چطور می­توانم به تو بقبولانم که من هم به تو علاقه دارم؛ برای من فرقی ندارد که تو در چه وضعی هستی! محمد، کمی انصاف بده! آخه بی رحم، هر چه باشد، من یک سال نامزدت بوده ام و به این سادگی نمی­توانم تو را فراموش کنم. چرا این قدر زود راجع به من قضاوت می کنی! بگذار من هم حرفهایم را بزنم!»

خواهش می کنم، زهره، بس کن! چی می­خواهی بگویی؟ می خواهی بگویی برای من مهم نیست که تو یک چشم نداری، تو مجروح شیمیایی هستی؟ آره؛ همین ها را می خواهی بگویی؟ نه... زهره، دلم نمی خواهد نقش یک دایه دلسوز را بازی کنی. خیلی متشکرم. مادرم هنوز سالم است. او می­تواند به من کمک کند، و احتیاج به شما ندارم. اگر خیلی دوست داری به من کمک کنی، از اتاق برو بیرون، و بیشتر از این مرا عذاب نده. می خواهم کمی تنها باشم.

زهره، که فهمید ماندنش در اتاق دیگر فایده ای ندارد و محمد حاضر نمی شود حرفهای او را بشنود، اشک ریزان اتاق را ترک کـرد؛ و به مادرش که تمام این مدت با خـاله به حرف های آن دو گوش می­کردند، اشاره کرد که بروند. هیچ یک چیزی به زهره نگفتند. چون خودشان تمام ماجرا را شنیده بودند.

با بسته شدن در حیاط، چند گنجشکی که روی شاخه درخت نشسته بودند، پر کشیدند و با رفتـن آن­ها چند برگ خشک که به درخت باقی مانده بود، به زمین افتاد.

محمد به زحمت خودش را به کنار پنجره رسانده بود. داشت رفتن آنها را تماشا می کرد که با باز شدن در اتاق برگشت و مادرش را در چارچوب در، حیران دید. مادر، وقتی چشمش به محمد افتاد، دیگر نتوانست خودداری کند؛ و اشک از چشمانش سرازیر شد.

ببین زهره چه وقت دارم می گویم. دو هفته نکشیده، بر می­گردی. تو طاقت سختی را نداری.

همیشه که نباید همه راحتی­ها را برای خودمان بخواهیم. چی می شود من هم کمی طعم سختی را بچشم؛ آن هم برای زندگی خودم؟ اگر من کمی طعم سختی را چشیده بودم، اگر با مشکلات مردم آشنا می شدم، هرگز راضی نمی­شدم با محمد آن طور رفتار کنم و آن قدر راحت، حرفهای شما را برایش بازگو کنم. اما حالا می­خواهم جبران کنم. با تمام وجودم. همان طور که او با تمام وجودش، وظیفه مقدسش را انجام داد و روح خودش به طرف خدا پرواز داد تا آن را تصفیه کند. حالا به نظر شما، این کار اشتباهی است که کسی شریک زندگی چنین فردی باشد؟ پدر، هم من و هم شما به روز قیامت، به اسلام به قرآن اعتقاد داریم. پس چرا نباید در عمل هم این اعتقاد را نشان بدهیم؟ شما به راحتی از جدایی من و محمد حرف می­زنید. اما این برای من خیلی سنگین است. من فردای قیامت از فاطمه سلام الله علیها چطور شفاعت بخواهم، در حالی که فرزندش را تنها گذاشتم؟ مگر شما فرد با ایمانی نیستید؟ من که نمی­توانم غیر از این، شما را تصور کنم.

نمی­دانم این حرفها را از کجا یاد گرفته ای. با این همه، من مخالف این نیستم که کسی از میهنش دفاع کند. ولی بابا، این کشور برای خودش ارتشی دارد. نیروی نظامی دارد. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. او که می­خواست ازدواج کند، خوب، باید بیاید کارش را انجام بدهد و با آرامش زندگی­اش را بکند.

مگر ارتشی، زندگی و زن و بچه ندارد؟

البته که دارد. ولی خودش قبول کرده که این شغل را داشته باشد. کسی که زورش نکرده. به نظر من که باید بگذاری نتیجه این لجبازی ای را که با من کرده، بکشد. من از آن آدمهایی نیستم که زیر بار حرف داماد بروم. بفرمایید زهره خانم رسیدید.

با رفتن ماشین پدر، قلب زهره فرو ریخت. احساس غریبی کرد. دوست داشت می توانست پدرش را صدا بزند و یک بار دیگر او را ببیند. از همین حالا دلش برای مادر و خواهرش تنگ شده بود. حیران، جلو در ایستاده بود و برای فشار دادن زنگ، مردد بود. نمی دانست آیا محمد، بعد از آن ماجرا، پذیرای او خواهد بود یا نه.

بی اختیار دستش را به طرف تکمه زنگ برد و آن را فشار داد.

با دیدن صورت گشاده و خندان خاله، کمی آرامش یافت. اما با دیدن محمد، دوباره مضطرب شد. برخورد او سرد بود، مثل غریبه ها رفتار می­کرد.

خاله، برای پذیرایی از مهمان عزیزش به آشپزخانه رفت، وآن دو را تنها گذاشت. محمد سرش را از روی کتابی که مطالعه می­کرد برداشت و بدون اینکه به زهره نگاه کند، زمزمه وار گفت: «چرا آمدی؟ برای چی به حرف پدرت گوش نکردی؟ می­خواستم همان صبح که تلفن کردی، بگویم که نیایی. ولی مادر اجازه نداد. او خیلی خوشحال است. اما خواهش می­کنم اگر به من رحم نمی­کنی، به او رحم کن! چون چهار روز دیگر که بخواهی بروی، او طاقتش را ندارد. پس، تا زود است و به تو عادت نکرده، برگرد.»

زهره، از رفتار محمد حیران مانده بود و نمی­دانست چرا او این همه تغییر کرده است. باورش نمی­شد که او، آن قدر نامهربان شده باشد. این محمد با محمد همیشگی خیلی فرق داشت؛ و او دلیلش را به درستی متوجه نمی­شد. تنها جمله­ای که در آن لحظه توانایی گفتنش را پیدا کرد، این بود: «من نیامده­ام که برگردم.»

یک هفته ای از آمدن زهره می­گذشت، با این همه، محمد همان طور سرسخت بود و اصلاً به او روی خوش نشان نمی­داد. ولی زهره اصلاً حاضر نبود آنجا را ترک کند. مخصوصاً حالا که فهمیده بود به وجود او نیاز هست. چون حالا متوجه شده بود که بیشتر شبها، محمد احتیاج به پرستاری داشت و خاله­اش به تنهایی قادر نبود که از او مراقبت کند.

بعضی از شبها که محمد از شدت درد به خود می­پیچید، زهـره تا صـبح در کنـار او بود و اشـک می­ریخت. پرستارش بود. ولی پرستاری که طاقت درد کشیدن مریض خودش را نداشت و خیلی دلش می خواست بتواند کمی از دردهای او را به جان بخرد تا او کمتر زجر بکشد. دیگر برای زهره فرق نمی­کرد که محمد با او سرد رفتار کند. همین که در کنار او بود و به او خدمت می­کرد، برایش کافی بود. ولی خاله، از رفتار محمد ناراحت بود. طوری که تصمیم گرفته بود خیلی جدی با او برخورد کند.

خاله با سینی چای وارد اتاق شد. زهره مشغول خیاطی بود، و محمد هم سرگرم تعمیر رادیو بود. خاله، کمی به آن دو نگاه کرد و سینی را در وسط اتاق به زمین گذاشت و تعارف کرد. چند لحظه میان آنها به سکوت گذشت و بالاخره خاله طاقت نیاورد ورو به محمد گفت: «چه کار می­کنی؟»

هیچی! دیدم ضبط صوت صدایش درنمی­آید، گفتم کمی دستکاری­اش کنم، شاید درست بشود و تکلیف نوارهای قرآنی که صادق آورده تا آزمایش کنم ببینم کیفیتش خوب است یا نه را معلوم کنم.

فکر نمی کنی بهتر باشد به جای اینکه تکلیف نوارها را معلوم کنی، تکلیف بندگان خدا رو تعیین کنی.

محمد، که منظور مادرش را فهمیده بود، سرش را بالا آورد و نگاهی به زهره انداخت و گفت: «تکلیف بندگان خدا روشن است، مادر. این خودشان هستند که می خواهند بلاتکلیف باشند.»

زهره، که کمی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و خاله، با تحکم، به محمد گفت: «منظورت چیست؟»

منظورم روشن است. اگر منظور شما زهره است. من از همان روز اول گفتم که به خانه­شان برگردد.

این چه حرفی است محمد؟ این جواب محبت­های زهره است؟ یعنی تو اینقدر سنگدلی؟ تو که این جوری نبودی، محمد!

زهره به آرامی، در جواب خاله گفت: «اشکالی ندارد، خاله جان. بگذارید هر چه می­خواهد، بگوید. من ناراحت نمی­شوم.»

خاله، با ناراحتی گفت: «یعنی محمد، تو به زهره علاقه نداری؟ دلت می­خواهد از اینجا برود؟!»

محمد که قادر به سکوت کردن نبود و از قضاوت آنها کمی دلگیر شده بود، ناخودآگاه مادرش را مخاطب قرار داد:

«مادر، شما دیگر چرا این حرف را می­زنید؟ چرا فکر می­کنید من بی رحمم؛ سنگدلم؟ مادر، به خدا من همان محمد همیشگی هستم. با همان قلب و همان دل. باور کن که ذره ای از علاقه­ام به زهره کم نشده. بلکه روز به روز علاقه­ام به او بیشتر می­شود. اما من از همین می­ترسیدم. فکر می­کنید که من نمی­فهمم چه کسی شب تا صبح از من پرستاری می­کند؟ فکر می­کنید اگر پرستاری غیر از زهره داشتم، به این سرعت رو به بهبودی می­رفتم؟ نه، مادر... اشتباه نکنید. من ذره­ای به زهره، به ایمانش، به عشقش، شک ندارم. اگر این همه سردی و سرسختی مرا می­بینید، تنها و تنها به خاطر این است که می­خواهم وقتی از اینجا رفت، خاطره خوشی از من نداشته باشد. بگذار چهره همان محمد عبوس و سنگدل در ذهنش باقی باشد. این، آن چیزی بود که در فکر داشتم. اما زهره... تو چی فکر می­کنی؟ فکر می کنی من می­توانم جواب نیکی تو را با بدی جواب بدهم؟»

بعد در حالی که محمد آه سوزناکی می­کشید، گفت: «اصلاً دلم نمی­خواست این حرفها را بزنم، ولی دیگر مجبور شدم. دیگر طاقتم تمام شده. نمی­توانم کسانی را که این قدر دوست دارم، آزار بدهم.»

زهره، با صدای لرزانی پاسخ داد: «چرا فکر می­کنی من می­روم؟ چرا دوست نداری فکر کنی من همیشه اینجا خواهم ماند؟ حتی اگر پدرم بیاید و بخواهد مرا به زور ببرد، من نخواهم رفت. من در این خانه، روزها و شبهای معنوی و روحانی­ای را گذرانده ام که هرگز حاضر نیستم آنها را با سالهای گذشته عمرم عوض کنم. چطور می­توان جایی را که در آن لذت راز و نیاز واقعی را با خدا چشیده­ام، ترک کنم. شبهایی که کنار تو بودم و شاهد راز و نیاز تو با خدا بودم، احساس می کردم که روح من هم مثل تو باید پرواز کند. به اوج. و طی کردن این مسیر، بدون وجود تو، برای من مشکل است.»

سکوت فرح بخشی بر اتاق حاکم شد. دیگر کسی قادر به حرف زدن نبود. در هوا، بوی عطر گل محمدی به مشام می­رسید.

داداش، مسأله حل است. نمی خواهد خودت را نگران کنی. کارها را بسپار دست من. اگر می­بینی زهره رفته خانه خاله­اش، به این خاطر است که کمی به آن پیرزن کمک کند. آخه خاله اش دست تنهاست.

پس مطمئن باشم؟ نکند دوباره زهره بازی درآورد!

غلط کرده! مگر من مرده ام؟ این دفعه دیگر فرق می­کند. یک بار به حرف زن جماعت گوش کردم، کافی است. این بار نمی گذارم احدی توی کارها دخالـت کند. اگر لازم باشد، همیـن حـالا می گویم نجمه تلفن بزند که زهره برگردد.

فقط داداش، هر کاری که می­کنی، زود باش. دلم می­خواهد تا چشمهایم را روی هم نگذاشته ام، این آخری را هم سر و سامان بدهم.

خیالت راحت باشد. همه چیز رو به راه است. به فرشاد هم بگو نگران نباشد.

آقا مرتضی از همسرش خواست تا به زهره تلفن بزند و جریان را به او بگوید، تا آماده برگشتن به خانه باشد.

شب از نیمه گذشته بود که سر و کله آقا مرتضی پیدا شد. نجمه خانم، که خیلی نگران بود، با دیدن قیافه آشفته او، دلش فرو ریخت. از حالت ویران او معلوم بود که اتفاقی افتاده است.

مرد، تا این وقت شب کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت! این چه قیافه­ای است که داری؟ چیزی شده؟

آقا مرتضی، حال و حوصله حرف زدن را نداشت. اما نجمه خانم، همان طور سوال می­کرد:

راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده؟ آخرِ شب به کارخانه زنگ زدم. ولی کسی جوابگو نبود. چی شده که این همه ناراحتی؟

زن، بس کن! چرا این قدر سوال می­کنی! مگر نمی­بینی خسته ام و حوصله ام ندارم بگذار کمی آرام بگیرم!

بعد آه بلندی کشید و گفت: «خدایا، این چه بدبختی بود!»

آخه یک چیزی بگو! من که خون جگر شدم!

چی بگویم؟ خبر خوشی که نیست. فقط همین را بدان که امروز صبح دست فرشاد زیر دستگاه پرس ماند و از آرنج قطع شد. نمی­دانی در آن موقع، چه حالی داشتم.

وای، خدای من! پسره بیچاره...! حالا کجاست؟ مادرش خبر دارد؟

بیمارستان است. متأسفانه مادرش هم فهمیده. نمی­دانی چه غوغایی توی بیمارستان به پا کرده بود. هر چه می­گفتم «زن داداش، آرام باش. اتفاقی است که افتاده و هیچ کارش هم نمی شود کرد.» بس نمی کرد. برادر بیچاره ام که مات و مبهوت فقط یک جا نشسته بود و هیچ چیز نمی­گفت. همه­اش می­ترسیدم سکته کند.

همه­اش تقصیر خود فرشاد است. اگر حواسش را جمع می کرد، این اتفاق نمی­افتاد و این قدر خانواده­اش عذاب نمی­کشیدند.

این چه حرفی است! بالاخره اتفاق است. او که دلش نمی­خواست این جوری بشود. فقط یک لحظه غفلت و شوخی، باعث شد که این اتفاق بیفتد.

پسر خواهر من هم دلش نمی­خواست آن طوری بشود. بالاخره جنگ است...

با این جمله، دیگر هر دو سکوت کردند.

آقا مرتضی، حالا که خوب به موضوع فکر می­کرد، می­دید انگار حق با همسرش است. وقتی وضعیت محمد و فرشاد را مقایسه می­کرد، می­دید دیگر فرقی بین آن دو نیست. از جهتی دیگر، می دید لااقل وضعیت محمد برای زهره پذیرفته شده است. بخصوص که زهره این را برای خـودش افتـخاری می دانست که همسر کسی باشد که در راه ایمان و کشورش، عضوی از بدنش را از دست داده بود. دیگر برای او یقین بود که هرگز نمی­تواند دخترش را وادار به ازدواج با فرشاد کند. با اویی که با سهل انگاری و شوخی و تفریح بی جا، خودش را ناقص کرده بود.

با این افکار، بدون اینکه کسی خاص را مخاطب قرار دهد، گفت: «به هر صورت من مخالفم که زهره با محمد ازدواج کند. ولی زهره هر کاری را که می داند درست است، انجام بدهد. من هم حرفی ندارم، و ترتیب برنامه عروسی­اش را می دهم. می­تواند هر کسی را که دوست دارد، انتخاب کند. در ضمن به او بگویید که احوالی هم از پدر و مادرش بپرسد. خیلی وقت است که ندیده­امش. خیلی دلم برایش تنگ شده.»

نجمه خانم که از شوق داشت پرواز می کرد و در چهره اش شادی وصف ناپذیری موج می­زد، به سمت تلفن خیز برداشت... .

پایان

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها