0

رمان برزخ امّا بهشت

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:رمان برزخ امّا بهشت
سه شنبه 21 دی 1389  12:57 AM



بودن رعنا با مهمانی ها و کارهایش بیشتر وقت حسام را می گرفت و به قول خودش کاسبی اش تخته شده بود، این بود که یواش یواش در مهمانی ها چند تا از دوست هایش را و صد البته خواهر دوست هایش هم دعوت کرد و این طوری بود که پای به اصطلاح خواهر دوست هایش رسما به خانه باز شد. در این میان عمه که تنها دغدغه زندگی اش ازدواج حسام بود، مدام مثل گربه ای که به دنبال موش می گردد، در مهمانی ها کمین می کرد و این کمین کردن آن قدر از نگاه و رفتارش عیان بود که آدم را به خنده می انداخت.
بعضی وقت ها چنان محو تماشا می شد که حتی فراموش می کرد دهانش را ببندد یا مژه بزند، و آن وقت بود که برای نجات مهمان بخت برگشته، حسام یا یک نفر دیگر مجبور می شد یک جوری حواسش را پرت کند.
از همه بامزه تر این بود که از بس آرزوی عروسی حسام را داشت همه را هم می پسندید. مهشید با خنده می گفت:
-عمه جان، شما که اول و آخر همیشه به این نتیجه می رسید که، والله دختره خیلی هم خوبه، مثل قرص ماه! حالا ما به این که قرص ماه شب چهارده س یا شب سی و یک دیگه کار نداریم! دیگه واسه چی این بی چاره ها رو می ذاری زیر میکروسکوپ؟!
عمه گفت:
-زیر چی؟
-هیچی عمه جان، می گم وقتی شما از دم همه رو می گی خوبن، دیگه چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی. منم که می گم همه شون از دم، از سر حسام هم زیادن!
حسام با دلخوری گفت:
-دست شما درد نکنه، نظر لطفتونه!
عمه گفت:
-نخیر. هیچم از سر بچه م زیاد نیستن، از چشماشون که دنبال بچه م دو دو می زنه بفهم!
حسام با حالتی بامزه رو به ما گفت:
-بفرما! کو عمه جان تا این ها عقلاشون به این چیزها برسه؟
مهشید آهسته گفت:
-عمه نمی دونه اون ها چرا چشاشون دو دو می زنه، تو هم نمی دونی؟
حسام با تعجب پرسید:
-نه، چرا؟
-بنده خدا، اون بی چاره ها از قیافه عمه که اون طوری انگار داره یک حشره کمیاب رو زیر میکروسکوپ می بینه، عاصی می شن و چشاشون دو دو می زنه. هنوز آن قدر قحط ارجال نشده که زن ها واسه مردها چشاشون دو دو بزنه. چه برسه برای تو!
داشت دوباره بحثشان می شد که عمه باز گفت:
-همه خواهر دوست هاش مقبولن، اما این یکی امروزیه، یه چیز دیگه بود. معلوم بود استخون دارن، توی صورتش هم، من هرچی نگاه کردم نتونستم یه عیب پیدا کنم، نه ناهید؟
خاله با رضایت خاطر گفت:
-بله، من داشتم الان به نسرین می گفتم. قد وقواره اش هم به حسام می خوره.
عمه یکدفعه خیلی جدی به حسام گفت:
-اما باید ناخن هاش رو بگیره، چیه اندازه کج بیل؟
حسام گفت:
-ناخن هاش رو گرفت، تمومه؟ بگیرمش؟!
لعیا گفت:
-پاشو خودت رو جمع کن، انگار دختره همین نشسته ببینه این چی می گه بگه چشم!
رویا گفت:
-آره دیگه، اگه الان هیچی نگیم، می گه دختره گفته تو بگو بله من بیام خواستگاری!
حسام گفت:
-به به، دست شما درد نکنه. مامان، می بینی اگه من این خواهرها و دختر خاله ها رو نداشتم، از کجا می رفتم دشمن پیدا می کردم؟!
عمه فوری گفت:
-ننه ولشون کن، اینا حسودن، از خودشون بهتر رو نمی تونن ببینن.
حسام قاه قاه خندید و بقیه همه با هم گفتند:
-عمه!
که رعنا طبق معمول با آرامش و جدی پرسید:
-واقعا حسام از شوخی گذشته دختر خوبیه. قشنگ که بود، از حرف ها و رفتارش هم معلوم بود که فهمیده س خانواده خوبی هم داره، دیگه مشکل چیه؟
مهشید همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:
-هیچی. فقط عقلش پاره سنگ برنمی داره که زن این بشه!
حسام گفت:
-حساب تو یکی باشه شب که شوهرت اومد. اون وقت قضیه پاره سنگ رو معلوم می کنیم. ببینیم چی می شه؟
رعنا دوباره پرسید:
-جدی می گم. خب چرا این نه؟
خاله و عمه هم زود دنبال حرف را گرفتند، که حسام باز با لحنی نیمه شوخی – نیمه جدی گفت:
-من اگه می خواستم واسه خوشگلی و خانواده و ... این حرف ها زن بگیرم که الان سی و شیش تا بچه داشتم.
مهشید که برگشته بود، چهر زانو روبروی حسام نشست و با لحنی پر از تمسخر گفت:
-پس بفرمایین علت چیه که شما این بندگان خدا رو خوشبخت نمی کنین؟!
حسام با خنده گفت:
-آقا جان، یک کلام . من زنی می گیرم که عاشقش باشم. تا حالا هم این جوری نبوده!
رویا با تعجب گفت:
-اا ! تو که همیشه می گی عاشقی کشکه.
-بابا شماها چرا حرف منو نمی فهمین. اون عاشقی که من می گم با اون کشکی که شما می فرمایین فرق داره.
لعیا گفت:
-فرقش چیه؟ بگو ما هم بفهمیم.
-بگم دست از سر کچل من برمی دارین؟!
مهشید گفت:
-حالا بگو، اگه مقبول افتاد، شاید!
حسام صدایش را صاف کرد و گفت:
-اون عاشقی که من می گم باید کشکش رو سابید اینه که عاشق چشم و ابرو بشی و این شر و ورها، که نگاهم بهش افتاد دلم لرزید! و دیدم این همونه که می خواستم! و اگر اون تب کنه من غش می کنم! و اگه غش کنه من می میرم! و بعد یک مشت دروغ تحویل هم می دن ... و این حرف ها، این ها یه مشت اراجیفه که باید کشکش رو سابید. من نه خودم رو می خوام گول بزنم نه کس دیگه رو، می خوام زندگی کنم ....
این جا کمی صدایش را آهسته کرد:
-من از این همه دختر که باهاشون بودم ...
بعد دوباره بلند ادامه داد:
-... تا حالا نشده مثلا از نبودنشون یه خورده ناراحت بشم. یکی رو از حرف زدنش خوشم اومده، یکی رو از قیافه، یکی رو از خانواده، یکی رو از رفتار، اصلا یکی رو از همه صفت هاش، اما تا حالا نشده احساس کنم به یکیشون وابسته م، یا این یکی رو یه خورده بیش تر از اون یکی دوست دارم.
مهشید گفت:
-ای بی چشم و رو! اون ها رو بگو که نمی دونن تو چقدر نامردی؟
به حسام یکدفعه برخورد و خیلی جدی گفت:
-من قصد ازدواج دارم یا حرف مفت سرهم کنم واسه سوءاستفاده. به همه از اول گفته م من اهل ازدواج کردن نیستم. با هر کس هم طبق حریمی که داشته رفتار کردم. این کجاش نامردیه؟ من نه به زور با کسی ارتباط برقرار کرده م، نه رفتار نامربوط کرده م، نه قول بیخودی داده م، نه حتی با احساساتشون به قول شما زن ها بازی کرده ام. تا حالا به یکیشون نگفته م دوستت دارم.
بعد یکدفعه انگار از جمله آخر خودش خجالت کشید، سرش را تکان داد و گفت:
-لا اله الا الله .
و ساکت شد. اما رعنا نگذاشت در آن حالت بماند. با کنجکاوی و مهربانی گفت:
-خب این حرفات درست، ولی آخه تو فکر می کنی این حالت چه جوری باید پیش بیاد؟
حسام خندید:
-نمی دونم، به خدا نمی دونم، فقط می دونم زن آدم باید برای آدم یا حالا لااقل زن من با این اخلاق گندم، برام با همه فرق کنه. من دلم نمی خواد مثل الان که اگه دو سال هم یکی رو می شناسم یکدفعه از فردا بره و هیچ خبری ازش نشه برام فرقی نمی کنه، یا همین که گفتم مثلا فرقی نکنه که حالا زنم اینه یا اون. من می خوام زنم برام همه چیز باشه، که نتونم به جای اون هیچ کس دیگه رو حتی تصور کنم. به خدا من الان دوستی دارم هشت ماهه زن گرفته، باورت می شه اون روز می گفت حسام به نظر تو اگه با فلانی عروسی کرده بودم بهتر نبود؟ مغزم سوت کشید. آخه مگه می شه این جوری یک عمر زندگی کرد؟ من اگه هیچ وقت زن نگیرم برام بهتره تا این جوری زن بگیرم. این حرفا هم که می گن حالا برو بگیر بعدا درست می شه و صیغه می خونن عاشق می شی، بچه می آد مجنون می شی، هیچ جوری توی کله من فرو نمی ره.
رعنا گفت:
-خب، ما می گیم به نظر تو این حالت چطوری باید به وجود بیاد؟ وقتی به قول تو با معاشرت و وجود حتی تمام اون صفات مورد نظر تو به وجود نیومده؟!
-اینو نمی دونم. اگه می دونستم که تا حالا رفته بودم سراغش، دیگه حرفی نبود. من وقتی می گم آدم باید عاشق زنش باشه یعنی حالا طرف هر کی هست تو اون قدر بخوایش که زندگی بدون اون حتی به فکرت هم نیاد، چه برسه بشینی و شیش و بش کنی جای این، کی بود بهتر بود یا نبود؟
عمه که معلوم بود حوصله اش سررفته به سختی از جا بلند شد و گفت:
-من که از حرفای شما سر در نمی آرم، پاشم برم پیش بانو ...
عمه که رفت، لعیا دوباره پرسید:
-یعنی بین این همه دختر تا حالا یکیشون هم با اون یکی برای تو فرق نداشته؟
حسام گفت:
-به خدا نه! ممکنه یکی رو تحسین کرده باشم یا ازش خیلی هم خوشم اومده باشه، ولی همین که مثلا دو ساعت بعد رفته، اگه با یکی دیگه حرف زدم، اصلا یاد اون قبلی هم نیفتادم.
مهشید گفت:
-ببخشید ها، با این حساب کار شما خیلی ایراد داره!

ادامه دارد

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها