داستانهایی از بهلول
چهارشنبه 15 مهر 1388 3:31 PM
وقتي هارون الرشيد به سر وقت بهلول رسيد ديد که در سايه گوري نشسته و چوبي در دست گرفته و کله آدمي در پيش نهاده، هارون پرسيد که: اي ديوانه! در چه کاري؟ گفت: درين کله مي نگرم. فرق نمي توانم کرد که کله هم چون من گداييست يا کله هم چون تو فرمانروايي ؟
هارون گفت: اين چوب چيست؟ گفت: زمين را قسمت مي کنم و عرصه خاک را مي پيمايم. هارون پرسيد که چون يافتي؟
گفت: قسمتي تو راست و بخشي مراست. مرا سه گز رسيد با گدايي، و تو را نيز سه گز رسيد با پادشاهي