پاسخ به:کف خیابون
جمعه 18 فروردین 1396 2:50 PM
قسمت شصت وپنجم کف _خیابون
عکس العمل ابوالفضل با من هماهنگ شده بود. کار درستی کرد. ما میخواستیم حداقل یکی دو نفر را به روش خودمون داشته باشیم و بازجویی کنیم. بنا به دلایلی، صلاح نبود افسانه و رویا را دستگیر کنیم. اتفاقا بخاطر آزاد بودن اونا و ارتباطاتی که داشتند و به برکت دل پاک افشین و نگرانی که داشت، پرونده هم تا اینجا پیش رفت و خودتون شاهد بودین که به چه آدمایی رسیدیم!
پس الناز را لازم داشتیم. بالاخره در دم و دستگاه عریض و طویلی که در اوت تربیت شده بود، نمیتونه آدم بی خبر و گاگولی باشه و از هیچ جا مطلع نباشه! بخاطر همین، اول دستور دادم که الناز را دو سه روز برای بازجویی های پرونده خودمون بیارند تهران... و سپس تحویل نیرو انتظامی و دادگاه و دادسرا...
به ابوالفضل گفتم پاشو خودت هم بیا تهران! یه نقشه هایی تو ذهنم بود که بنظرم وقتش بود که یه حرکتی هم ما بزنیم. بخاطر همین به ابوالفضل نیاز داشتم. اگه بخوام اجمالا بگم، این میشه که 233 تونسته بود با تعقیب و مراقبتی که در سفر قم داشت، پرونده را چاق تر کنه و ابوالفضل هم یه سر نخ آماده برامون آورده بود.
الحمدلله تا اینجا روند پرونده مثبت ارزیابی شد. الناز را آوردن اداره. وقتی چشم بندش را برداشتن و چشمش به نور خورد و قیافه دو سه تا از بچه ها را دید، اومد دستش که اینبار مثل دفعه های قبل نیست و بد جایی آوردنش!
چرا اینو میگم؟ چون اینبار داشت اثبات میشد که مفاسدش بخاطر وابستگیش به جریان های معاند و رنگ و لعاب سیاسی، اونم وسط قم و گلاویز شدن با بطن جامعه دینی خیلی سنگین تر شده و معلوم نیست قاضی براش چه حکمی ببره!
خودم ازش بازجویی کردم. رفتم توی اتاقش و بعد از سلام و علیک، در عین احترام به متهم، اول براش دستور ناهار دادم و بعدش از صرف ناهار، باهاش صحبت کردم. اینجوری شروع کردم:
«من هیچ صلاح نمیبینم که از شما کسی جز خودم بازجویی کنه. چون اینقدر ماشالله جرم های متعددی دارید که ممکنه بقیه همکارام در شان جرم ها و شغل شما با شما برخورد کنند!»
الناز گفت: «مگه شغل من چیه آقاهه؟!»
بهش گفتم: «خب مشخصه! دو تا جرم عمده در پرونده شما هست: یکیش طراحی عملیات های تروریستی و دومیش هم ایجاد خانه فساد در قم!»
رنگش پرید... گفتم الان سکته میزنه! به لکنت زبون افتاد... گفت: «به قرآن مجید قسم دروغه! تروریسم چیه دیگه؟ من اهل این گنده بازیا نیستم! گفتم چرا آوردنم اینجا... به قرآن قسم من روحم هم اینی که گفتی خبر نداره! برادر! تو را به امام علی قسم اینا را واسم ننویسینا! من گه بخورم اهل ترور باشم! من حداکثر تو دو سه تا پارتی برقصم و تو دو سه تا مشروب جا به جا کنم و حالا یه حالی به این و اون و... دیگه خودتون که میدونید... بیوه باشی و هزار تا چشم هم دنبالت باشه! خب برای امرار معاش مجبورم... اما ترور؟!! تروریسم؟!!»
گفتم: «چرا دروغ میگی؟!»
گفت: «نه برادر! کدوم دروغ؟!»
گفتم: «چقدر ساده ای تو! تو مثل اینکه نمیدونی کجایی؟! شنیدی میگن یه جایی هست که عرب، نی میندازه! اینجا همونجاست! بنده خدا جرم خودتو با دروغ سنگین تر نکن! اعتمادمو جلب کن! اصلا میخوای شوهرتو بیارم بشونم رو به روت! تو بیوه هستی؟! تو شوهرداری و اسمش هم...»
با بغض و دسپاچگی گفت: «یا حضرت عباس! غلط کردم! آره شما راست میگی! دروغ گفتم! شوهر دارم. اما ترور را نیستم! وصله تروریسم نچسبون قربون شهیدت!»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «پس چی بنویسم؟! بنویسم خانه فساد در قم؟!»
گفت: «بابا نه! کدوم خانه فساد؟! حالا من یه گهی خوردم و پیچیدم پر و پاچه یه بچه آخوند! دیگه خانه فساد چه صیغه ایه؟!»
گفتم: «یه سوال میپرسم، میخوام راستش بگی! فقط اگه به این سوالم جواب بدی، اعتمادم یه کمی جلب میشه و اصلا از اول شروع میکنیم!»
گفت: «باشه... ینی چشم! هر چی شما بگی!»
گفتنم: «هم مباحث اون طلبه چرا اون روز نیومد؟! تو کاریش کرده بودی که نیاد؟!»
با شنیدن این حرف وا رفت! معلوم بود دیگه کم کم داره سکته میکنه... فهمید که خیلی چیزا میدونم... دهنش تا حد عطش خشک شده بود... فقط یه جمله گفت: «نه! اونم قبول نکرد که با من باشه! چند روز قبلش میخواستم اونو جور کنم... اما ... از دستم پرید و پا نداد! شاید به خاطر همین اون روز صبح نیومده و بخاطر آبروش به رفیقش هم نگفته!»
راست میگفت... اون یکی طلبه هم زده بود تو پرش و محل سگ هم بهش نداده بود!
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.