0

کف خیابون

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون
جمعه 18 فروردین 1396  2:50 PM

 

قسمت شصت و سوم کف _ خیابون


ابوالفضل چرخیده و رفته قسمت بالای سر مقبره آیت الله بروجردی... اونجا ایستاده و از همون جا به الناز و اون طلبه بنده خدا نگاه میکرده... جوری که اونا متوجه نشن! ابوالفضل میگفت: «میدیدم که الناز با چه ناز و عشوه ای پلاستیک لقمه ها را گرفته بود جلوی اون بنده خدای از همه جا بی خبر! و میدیدم که اون بنده خدا هم تردید از رفتارش میریخت! من همش تو دلم به اون بنده خدا میگفتم قبول نکن! جان مادرت ازش قبول نکن! قبول نکن تا بخوره توی پوزش و روش کم بشه!

اما حواسم نبود که اصلا اون بنده خدا از همه جا بی خبره و الناز را نمیشناسه! هیچ دلیلی نداشت که ازش قبول نکنه! چرا از مردم توقع علم غیب و کشف و شهود داشته باشیم؟ باید کف دستش بو میکرد که با دو سه تا لقمه داره توی دام الناز پرونده دار همه کاره میفته؟!
الناز، جوری که مثلا کسی نشنوه... با تن صدای آروم و لطیف بهش گفت: «فکر کنین من نذر دارم... اما نه برای ثوابش... برای دل خودم... برای یه حس خواهرانه که نسبت به کسی پیدا کردم که دارم چند روز از دور نگاش میکنم و اون اصلا خبر نداره... دو سه تا لقمه ساده است... شما به رسم ادب، نمیدونم به رسم رد نکردن دست یه خواهر، چه میدونم حالا هر چی... فقط ازم قبول کنین تا برم دو رکعت نماز شکر بخونم و برم! بفرمایید!»

واقعا شرایط سختیه... اون طلبه شروع کرد وسایل و کتاباش را برداشت و توی کیفش گذاشت... از حالاتش معلوم بود که میخواد بره... اما الناز دو وجبی اون طلبه زانو زد و نشست! منی که ازش حداقل دو سه متر فاصله داشتم، بوی عطر غلیظ تن و بدن زنونه و دو سه کیلو مواد آرایش دست و صورتش را میشنیدم! چه برسه به اون طلبه بیچاره که الناز در اون فاصله ازش نشسته بود!

اون طلبه مثل هر کسی دیگه که در حرم و جاهای مذهبی و زیارتی ممکنه نذری تعارفش بکنند از الناز لقمه ها را گرفت! اما مشخص بود که لقمه ها را گرفته تا یه جوری از دست الناز راحت بشه و حضور یه زن با اون تیپ و قیافه در کنار خودش براش دردسرساز نشه و توی چشم نیاد! بعدش هم فورا مشغول جمع کردن وسایلش شد.

همین طور که داشت وسایلشو جمع میکرد، الناز بهش گفت: «مچکرم داداشی که دستمو پس نزدید! راستی چند روز پیش خودکارتون را اینجا جا گذاشته بودین! از بس بعد از مباحثتون عجله داشتین، حتی فرصت نکردین درست دور و برتون را نگاه کنید و بعدا برید! اینم خودکارت!!»

اون طلبه با تعجب گفت: «دست شما درد نکنه! آره ... خودکارمو جا گذاشتم اما این که خودکار من نیست!»

الناز خنده ای کرد و گفت: «این یه خودکار دیگه است! جدید و نو... اونو برداشتم واسه خودم... ببخشید بدون اجازه شما واسه خودم برداشتم!»

اون طلبه که کم کم داشت شاخ درمیاورد گفت: «خواهش میکنم... اشکال نداره... اما دیگه لطفا برید... دیگه هم اینجا نبینمتون! و الا مجبورم جور دیگه رفتار کنم!»

بعدش هم زود وسایلشو برداشت و بلند شد که بره... الناز بهش گفت: «چشم! دیگه منو اینجا ... نه... باشه... هر چی شما بگید... اما میشه شماره تون را داشته باشم که اگر سوالی داشتم مزاحمتون بشم؟! البته قول میدم خیلی مزاحمتون نشم!»

اون طلبه راه افتاد... الناز هم دنبالش راه افتاد... واقعا لحظات سختی داشت برای اون طلبه که عرق هم کرده بود سپری میشد... همینطور که انگار داشت از دست عزرائیل در میرفت گفت: «من گوشی ندارم! ینی خط همراه ندارم! برید... خدانگهدار....»

اما الناز دست از سرش برنمیداشت... منم رفتم دنبالشون... طلبه بیچاره داشت آب میشد که داره یه زن با اون تیپ و قیافه مثل سگ افتاده دنبالش!

الناز گفت: «اما برای شما خط و گوشی واجبه! شاید کسی باهاتون کار واجب و سوال شرعی داشت! حالا اینا به کنار... فقط یه سوال! اگر براتون بخرم، ازم قبول میکنید؟! میخوام همین جا نذر کنم... نذر کنم که اگر حاجتم براورده شد واسه شما یه گوشی و دو تا خط بگیرم تا راحت باشید!»

اون طلبه که بو برده بود که این النازه یه چیزیش میشه، یه کم سرعت گرفت و دو سه متر از الناز فاصله گرفت... الناز هم که اصرار داشت که یه پل ارتباطی بتونه ازش داشته باشه، ولش نمیکرد... اومد که جا نمونه و سرعتشو زیاد کنه تا بهش برسه، از پشت سر کفشمو انداختم جلوی پاهاش... اونم تعادلش بهم خورد و محکم نقش زمین شد!

ادامه دارد...
 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها