پاسخ به:کف خیابون
جمعه 18 فروردین 1396 2:46 PM
قسمت پنجاه و دوم کف _خیابون
امکان اینکه خود ابوالفضل را بفرستم قم، نداشتم و باید یکی دیگه میرفت دنبالشون... باید میفهمیدیم قم چه خبره و اینا اونجا چیکار میکنند؟!
روز به روز که نه، بلکه لحظه به لحظه پرونده داشت چاق تر میشد و افراد و اماکن تازه ای به پرونده اضاف میشدند. جمع کردن این همه آدم و مکان و پراکندگی زیادی که داشت پیش میومد، فقط خبر از مشکل وسیع و پروژه ای گسترده میداد که جمع کردنش کار سه چهار نفر آدم امنیتی نبود! بلکه یه گردان متخصص میخواست که دل و جیگر همه چیزو بیارن بیرون و بفهمند چه خبره؟!سرتون درد نیارم... به 233 گفتم: «شما که ماموریت رصد و ته و توی باشگاه و مزون کورورش به عهده داری، پاشو برو ببین چه خبره؟ حتی اگر لازم شد برو قم! برو کرج! برو مشهد! نمیدونم... هر جا که لازمه برو! میگم ماشین در اختیارت باشه و بتونی مستقیم با خودم در تماس باشی! یاعلی بگو و پاشو برو دنبالشون!»
233 رفت قم... قرار شد ابوالفضل دو سه ساعت مفصل برای افشین وقت بذاره تا ببینیم میتونه چیز دیگری هم ازش بفهمیم یا نه؟! یه پاکی و صداقت خاصی توی اون بچه بود... افشینو میگم... ته دلم واسش خیلی میسوخت... دوس داشتم زندگیش عوض بشه و بتونه درست زندگی کنه... حتی بدون اون خواهر و مادر فریب خورده!
مشغول تقسیم کار بودم که عبداللهی یه حرفی زد که برای چند ثانیه قفل شدم... اهل ایذه است دیگه... تازه ایذه ای بودنش به کنار، خانم باهوش و باسواد ایذه ای هست! دراومد و گفت: «الان دارم تلفن های باشگاه را چک میکنم... تا حالا دو بار برای آژانس تماس گرفتند که اونا را تا قم ببره... اما هر دو تا آژانس جواب منفی دادند و گفتند سرمون شلوغه... گفتند سرویس ندارن... احتمالا بازم تماس بگیرن واسه آژانس های دیگه! کمتر از یک دقیقه فرصت داریم... هر لحظه ممکنه تلفن بزنند واسه یه آژانس دیگه...»
بهش گفتم: «خانم عبداللهی نگو ..........»
عبداللهی حرفمو قطع کرد و گفت: «اتفاقا الان وقتشه... لطفا اجازه بدید کارمو بکنم... فکر نکنم اوضاع بد پیش بره... چیکار کنم قربان! فقط چند ثانیه وقت داریم...»
ریسک بزرگی بود... نه من و نه ابوالفضل نمیتونستیم وارد عمل بشیم... حتی فرصت نداشتم استخاره بگیرم... دلمو زدم به دریا و گفتم: «باشه... بسم الله... به 233 بگو تغییر وضعیت بده!»
همون لحظه عبداللهی گفت: «قربان همین الان دارن شماره گیری میکنند... لطفا همه ساکت... (لباش تکون خورد... خیلی آروم... فکر کنم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... یه لحظه چشماشو بست و گفت) آژانس سیار بفرمایید!!»
ما هم داشتیم میشنیدیم چه میگن... گفتن: «خانم ما یه سرویس برای ساعت 12 میخوایم به مقصد قم!»
عبداللهی جوابشون داد و گفت: «مشکلی نیست... در اختیار باشه یا برگرده؟»
گفتن: «برگرده! فقط واسه رفت میخوایم!»
عبداللهی گفت: «چشم! آدرس لطفا!»
آدرس مزون را دادند... بعدش عبداللهی گفت: «سمند بفرستم یا پژو؟»
اون طرف که زنی جوان بود گفت: «فرقی نمیکنه... فقط چهار نفرشون بتونند راحت بشینن دیگه!»
عبداللهی گفت: «جسارتا ظرفیتش سه نفره! دو نفر عقب و یک نفر هم جلو! باشه حالا... اشکال نداره... خانم بفرستم؟ خانم هم داریم!»
اون با اندکی منمن کردن گفت: «آره ... بهتر... خانم بفرستید!»
عبداللهی گفت: «چشم! تلاشمو میکنم زن بفرستم... امر دیگه ای باشه...!»
گفت: «قربان شما! فقط لطفا سر ساعت... دیر نکنن!»
خدافظی کردند... من که مبهوت اجرای هنرمندانه عبداللهی شده بودم، بهش گفتم: «احتمالا شما اضافه کاری در آژانس کار نمیکنی؟!»
عبداللهی هم جواب داد: «اقتضای پرونده و پروژه اگر باشه، آژانس که سهله، مسافرکشی هم میکنم! حالا چه دستور میفرمایید!»
گفتم: «اونا 233 را ندیدن... تا حالا ندیدنش... پس هنوز چهره اش لو نرفته... گفتید بره واسه تغییر وضعیت؟!»
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.