0

کف خیابون

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون
جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM

قسمت بیست وپنجم کف_خیابون 


در مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند!


این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند... یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!!


وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشن، سر از جاخای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره!


از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه اگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست، و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردن و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون... اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند...


خیلی فکر کردم.. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم... پیگیری پیامک ها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه... مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم... واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم.


بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردن... خوب هم شورع کردند... حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟


⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️


روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم:


گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم.


با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید!


گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟


نمیدونست چی بگه... با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟


گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم!


گفت: باشه... ینی نمیدونم... من حالم خوب نیست... تنهام بذارین... مامااااااااان!


گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم.


گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید!


گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدین؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟


با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم!


گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم!


دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه... گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده؟!


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها