0

☻☻☻ لبخند پشت خاکریز (طنزهای جبهه) ☻☻☻

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:☻☻☻ لبخند پشت خاکریز (طنزهای جبهه) ☻☻☻
پنج شنبه 3 فروردین 1396  8:08 PM

رزمنده رشوه اى
با تعجب نیم خیز شد.
از ترس »؟ یعنى تو شانزده سالته « : سرش را از دریچه اى که وسط در طوسى رنگ بود، بیرون آورد و نگاهى به سر تا پایم انداخت و گفت
خیس عرق شده بودم سعى کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم.
طرف »؟ بله برادر! مگر شناسنامه ام نشان نمى ده « : پس سینه جلو دادم و به نرمى روى پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم
برگشت سرجاش.
چند لحظه بر و بر نگاهم کرد.
عرق از هفت چاکم شره مى رفت.
کم کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.
- پسر جان ما هزار بدبختى داریم.
برو ردِ کارت.
برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنى سنّم زیاده.
برو تا ضایعت نکردم.
برو! پکر و بور، هر چى لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بى خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوى پایم گذاشت.
این رضا سه کلّه با این که دو بند انگشت کوتاه تر از من بود اما نمى دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادو حضرت سلیمان دست
پیدا کرده بود که همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه مى شد.
دستى به پشت لبم کشیدم و سیاهى ماژیک را گرفتم.
آن قدر غصه دار بودم و اعصابم خطخطى بود که منتظر بودم یکى بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم.
اما بدبختى این جا بود که هیچ کس به حرفم نمى خندید.
بار اول نبود که براى اعزام دست و پا مى زدم.
براى این که قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیکس رفتم که دست هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه مان کنده شود، زیر کفش
هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم.
براى این که هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روى هم مى پوشیدم و آن قدر با تیغ به جان صورت مرمرینم افتادم تا لااقل دو
سه تار بى غیرت سبز شود اما دریغ و صد افسوس.
هر بار مضحکه این و آن مى شدم.
جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست ترین مأمورین جاسوسى هم نمى توانستند چنین شاهکارى بکنند اما
هیکل رعنا و زهوار در رفته ام همه چیز را لو مى داد.
قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه مى آمد کمربندش را مى کشید و دنبالم مى کرد.
قید رضایت نامه گرفتن از او را هم زدم.چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو.
نرسیده به آن جا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سر و وضعش به کارگرهاى ساختمان مى رفت.
یک هو فکرى به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو.
سلام کردم.
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
mty1378 ravabet_rasekhoon omiddeymi1368 mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها