پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 16 تیر 1396 11:26 AM
معلم سر كلاس به يكي از شاگردان
گفت درس چوپان دروغگو را بخوان.
بچه زد زير گريه و گفت : نمي توانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد: آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم بر آشفت و جويا شد: به چه دليل؟
پسره با لحني لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين
شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدر بزرگم و بسياري از پيامبران چوپان
بوديم و هيچ پيامبري دروغگو نبوده است.
اما يك نفر در ده ما پيدا شد و گفت به من راي بدهيد
تا براي شما مدرسه بسازم، خانه بهداشت درست كنم ،
به روستا جاده كشي كنم وبرای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
ما هم باور كرديم و به او راي داديم و آقا شد نماينده مجلس
و به هيچيك از حرف هايش هم عمل نكرد
و جواب سلاممان را هم نمي دهد.
.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا
به جاي چوپان درغگو درس جديد:
" نماينده دروغگو "
را تدريس كند.