پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:56 PM
عاشقِ پيراهنِ چهارخانه ى مردانه بود!
روبروى ويترين مغازه ها مى ايستاديم و برايم انتخاب ميكرد...
چشم بسته سليقه اش را قبول داشتم
قرار بود يك يادگارى بدهيم به يكديگر؛
يكى از چهارخانه هايم را خواست كه هروقت تن ميكردم
تا ساعتها قربانِ قد و بالايم ميرفت
انتخابِ خودَش هم بود...
يك روز برايم عكسى فرستاد كه ديدم لباسم را تن كرده و
آستينهايش را مثلِ خودم تا آرنج بالا زده و
لبخندِ لعنتى اش را هم چاشنىِ عكس كرده...
ميگفت دلم نمى آيد زياد بپوشمش
مبادا بوىِ عطرِ تلخِ مردانه ات از روىِ لباس بپَرَد!
ميگفت چهارخانه هايت را كه تن ميكنم،
امنيت تمامِ وجودم را ميگيرد
حالا سالهاست كه ندارَمش
دليلش مهم نيست
مهم تمام چهارخانه هايى ست،
كه ديگر صاحبخانه ندارد!!!
#علي_قاضي_نظام