پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:55 PM
سنتی ازدواج کرده بود،
از همین سنتی های خالی خالی که قبلش هیچ یواشکی ندارند!
عکس های دو نفره شان را که نگاه میکردی داد میزد اینها فقط به بودن هم عادت کرده اند وگرنه عشق ُ دیوانگی آتش ِ نگاهش فراتر ازین حرف ها بود!
آنجا بود که فهمیدم عشق چیز دیگریست! هرچند هم به گوشت بخوانند :
"عاقلانه انتخاب کن و عاشقانه زندگی کن"
آن عشقِ ممنوعه بیشتر به تن آدمیزاد میچسبد و به ازدواج ختم شدنش، معجزه قرن است!
البته سوء تفاهم نباشد ،
من دارم از " عشق "صحبت میکنم نه هوا ُ هوس!
خلاصه داشتم میگفتم ،
به عمق این داستان که فکر میکنم میبینم این دو نفر
اصلا مثل ما سر این که چرا شب بخیر یا صبح بخیر نگفته اند دعوایشان نمیشود... سر اینکه ساعت از دو صفر گذشته و آرزو نکرده اند بحث نمیکندد...!
خب شاید مسخره به نظر برسد اما
این حرف ها مقتضی امروزند ، اگر همین حالا ،راجب این چیزهای پیش پا افتاده حرفی نزنیم،
بیست سال دیگر ،
درست وقتی شمع ۴۰ سالگی ام را فوت میکنم ;
به نظرت به وقار و متانتم میخورد به جای اینکه ۲۰ سال از شوق داشتنت بمیرم و زنده شوم باتو بحث کنم که چرا صبح بخیر نگفتی؟!
خلاصه
به نظر من
این ازدواج های سنتی همه همه شان هم خوب از آب در نمی آیند... و عشق اگر عشق بماند ، تمام عقلانیت های عالم برایت دیوانگی اند...!