0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396  9:44 PM

📚 حکایت بسیار زیبای یعقوب لیث

💢 یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد، خوابش نبرد؛ غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده،
 او را بیابید...
پس از کمی جست‌وجو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم.

اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخواست و با جامه‌ی مبدل، از قصر بیرون شد.
در پشت قصر خود، ناله‌ای شنید که می‌گفت: خدایا یعقوب هم‌اکنون به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این‌چنین ستم می‌شود. 
سلطان گفت: چه می‌گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده‌ام؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت: یکی از خواصِ تو که نامش را نمی‌دانم، شب‌ها به خانه‌ی من می‌آید و به زور، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می‌دهد.

@LATOLOT
سلطان گفت: اکنون کجاست؟

مرد گفت: شاید رفته باشد.

شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و ادامه داد: هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم.

شبِ بعد، باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت و مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت.
یعقوب لیث سیستانی با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید. 
دستور داد تا چراغ‌ها و آتشدان‌ها را خاموش کنند،
 آن‌گاه ظالم را با شمشیر کُشت پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کُشته نگریست؛ پس در دم سر به سجده نهاد؛
سپس صاحب‌خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه‌ام.

صاحب‌خانه گفت: پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟

شاه گفت: هر چه هست، بیاور.

مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید.

سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم، با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من، کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم؛
 پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود. 
چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است، پس سجده‌ی شکر گذاشتم.
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا دادِ تو را از آن ستمگر بستانم.
 اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده‌ام...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها