پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:42 PM
زاهدی از جهت قربان(برای قربانی کردن) گوسپندی خرید.
در راه طائفه ی طراران (دزدان) بدیدند.طمع دربستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند. پس یک تن به پیش او درامد و گفت:
این سگ را کجا می بری؟
دیگری گفت:
این مرد عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است؟
سوم بدو پیوست و گفت:
او در کسوت اهل صلاح(صالحان) است اما زاهد نمی نماید. که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه ی خود را از اسیب او صیانت واجب ببینند.
از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در ان متهم گردانید(به شک و تردید افتاد) و گفت که:
شاید بوَد که فروشنده ی این جادو(جادوگر) بُده است و چشم بندی کرده.
در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!