پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:41 PM
چون زلیخا یوسف را به زندان بازداشت.غلامش را گفت:
پنجاه چوب بر او زند آن چنان که آهش را از دور بتوان شنید. آن غلام چون روی یوسف را بدید، دل به این کار یاریش نداد. پس پوستینی بر او انداخت و چوب را بر او می نواخت و با هر ضربه یوسف ناله ای می کرد. چون زلیخا ناله های یوسف را شنید از غلام خواست تا سخت تر بنوازد. غلام گفت:
ای یوسف چون کار من تمام شود و زلیخا بر تو نظر اندازد بیشک مرا توبیخ کند که هیچ زخمی بر تو نیست. پس رخصت فرما تا ضربه ای به حقیقت بر تو زنم. پس چون یوسف تن برهنه کرد ولوله ای در هفت آسمان افتاد. غلام دست خود بلند کرد و سخت چوبی بر او زد که در خاکش افکند.
چون زلیخا این بار آه یوسف را شنید گفت: بس، که این آه از جایگاه بود پیش از این آن آه ها ناچیز بود و این آه از صاحب درد بود.
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
تا نگردی مرد صاحب درد، تو
در صف مردان نباشی مرد