پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:16 PM
در عهد "نجاشی" پادشاه حبشه هنگامی که "ذونواس" حاکم یمن شد در مقام آزار و کشتار مسیحیان بر آمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید که عاقبت "نجاشی" که مسیحی بود، درصدد دفع وی بر آمد و یکی از سرداران نامی خود به نام "اریاط" را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت.
در جنگی که بین "اریاط" و "ذونواس" رخ داد "ذونواس" به سختی شکست خورد و منهزم گردید و "اریاط" زمام امور یمن را در دست گرفت.
دیر زمانی از امارات "اریاط" در یمن نگذشت که "ابرهه" از سرداران سپاه او نسبت به وی حسد ورزید و سپاهیانی فراهم آورده راهی شهر "صنعا" پایتخت یمن شد.
"اریاط" مردی سلحشور و شجاع بود و "ابرهه" میدانست که در میدان جنگ از عهده وی بر نخواهد آمد. بنابراین به غلام خود "غنوده" دستور داد که وقتی با "اریاط" روبرو میشود از پشت به "اریاط" حمله کند و کارش را بسازد.
چون "ابرهه" و "اریاط" مقابل یکدیگر قرار گرفتند، "اریاط" با ضربت شمشیر خود چنان بر فرق "ابرهه" کوبید که تا نزدیک ابروی وی شکافی عظیم برداشت.
ولی در همین موقع "غنوده" به دستور ارباب خود، نامردانه خنجرش را بر پشت "اریاط" کوبید و او را به قتل رسانید.
وقتی خبر کشته شدن "اریاط" به "نجاشی" رسید سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر "ابرهه" را به دست نگیرد از پای ننشیند.
چون "ابرهه" از قصد "نجاشی" و سوگندش آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و عذرخواهی بهمراه کیسه ای از خاک یمن و موی سر خویش به نزد او فرستاد و در نامه معروض داشت:
«سرورم از گناه من درگذرید و من برای آنکه سوگندتان راست آید، خاک یمن و موی سر خویش را فرستادم.... »