0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396  9:15 PM

(هیچ منظره‌ای غمگین‌تر از گریه یک پیر مرد نیست)

از پشت شیشه شکسته‌ عینک‌اش به موهای بور دخترک که زیر آفتاب چون مزرعه‌ای گندم می‌درخشید نگاه می‌کرد، ناگهان حس نوازش کردن کف دستانش را سوزاند، بی‌اراده دستانش مشت شد. به یاد آورده بود تن سالخورده‌اش را، ناتوانی را، زمانی که از دست داده بود و به یادآورد عصای زیر بغل دست راستش را و شیشه شکسته عینک‌اش.
در خود فرو رفت. حسرت، تن ناتوانش را خموده تر کرده بود. عصایش را محکمتر گرفت و دست راستش را به حرکت انداخت تا جور پای لنگ چپش را بکشد. می‌خواست سریع‌تر حرکت کند تا کمتر به یادآورد از آن محل به گونه‌ای که در ذهنش‌مانده بود و این منظره‌ای که به سختی در چشمانش فرو می‌رفت.
بازی کودکانه‌ی خود را در آن باغچه که حالا به ساختمانی بدل شده بود و هم بازی خود را که بی‌او، در طبقه دوم آن ساختمان مشغول بازی زندگی بود.
به هر مشقتی از خم کوچه گذشت و به طرف پارکی که کودکان به خاطر شادی و سرگرمی خود او را از آنجا رانده بودند حرکت کرد. زیر سایه درختی بر نیمکت نشست. نفسش آرام‌تر شد، غرق در افکار خود بود، به گذشته‌اش و چیزی که دیده بود و آرام.. آرام... چشمانش رطوبت دو ماهی قرمزی را که از تنگ پر از آب مسموم به بیرون پریده بودند را می‌گرفت.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها