0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396  9:12 PM

هنگام غروب، پادشاهی از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه بود.
در راه پیرمردی را دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکرد و لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس میزد.
به پیرمرد نزدیک شد و گفت: 
مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟ هر چیز را بهر کاری ساخته اند:گاری برای بار بردن،سلطان برای فرمان راندن و رعیت برای فرمان بردن!
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت:
اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن،چه میبینی؟
پادشاه گفت:
پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمردپاسخ داد:
میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه گفت: 
باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت:
اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان او است و آنچه تو فرمان بر آن  میرانی گریه ی کودکان است.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها