پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:09 PM
یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمد بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.
فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش مَلک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت، وگرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.
ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند. (کشتی بگیرند)
مقامی متسع (گشاد) ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زورآوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی.
استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت.
غریو (فریاد) از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت:
ای پادشاه روی زمین، بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیدهای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
#گلستان_سعدی