پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:03 PM
یکشب يک آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟
گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است....
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...
نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم....
يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود...
خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:
به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز...
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز...
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي..
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!
يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!
پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پشت ميزم و اونم كنارِ دستم ...
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟
گفت:
آري آري زندگي زيباست...
دوباره وسوسه شدم و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گر بيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...
سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي
يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...
#از_خاطرات_دکتر_زند