پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:02 PM
روزی روزگاری موجی عاشق صخره ای بود که جایی میان دریا قد برافراشته بود. موج، کف بر لب و از خود بی خود، دائما دور صخره می چرخید و شب و روز بر آن بوسه می زد و نوازشش می کرد.
هر روز و شب گریه کنان از او می خواست با او مهربان باشد و به طرفش بیاید. این عشق پر شور و نوازشهای موج، رفته رفته پایه ی صخره را می تراشید و سست می کرد، به نحوی که سرانجام روزی، صخره به نداهای عاشقانه ی موج پاسخ داد و میان بازوانش افتاد.
بعد از آن، صخره دیگر صخره نبود که موج دائما دورش بگردد، نوازشش کند، دوستش بدارد و در رویاهایش او را ببیند. قطعه سنگی بود فرو افتاده در اعماق دریا و غرق شده در آغوش موج. موج خودش را مغبون احساس کرد و رفت به جست و جوی صخره ی دیگری که روی پایش ایستاده باشد.