پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396 9:02 PM
همسایه روبه روی ما خانواده ای سنتی-بازاری اند و 5 دختر دارند. روزی که ما به این خانه آمدیم دختر اولش حامله بود، بعد به نوبت ازدواج کردند. خانواده شاد و سرخوش و به قول مامان شاکری بودند. گاهی وقتی همه دخترها توی آشپزخانه جمع می شدند، آن قدر بلند و شیرین می خندیدند که مامان در پنجره را باز می گذاشت تا صدایشان به خانه ما هم برسد. حالا کوچک ترین دختر خانواده عقد کرده و دختر سوم سرطان سینه گرفته و آن قدر در طول این سال ها بالا و پایین داشته اند و اتفاق از سر گذرانده اند که کمتر صدای خنده هایشان را می شنویم، 20 سال هم زیستی کنار هم باعث شده، رنج آن ها درد ما شود. روزی که موهایش به خاطر شیمی درمانی ریخت من و مامان حسابی بهم ریخته بودیم. بعدترش چند باری جراحی داشت، برایش صابون و داروهای گیاهی خریدیم که زخم هایش خوب شود و شب و روز دعا کردیم و دست به دامن چیزهایی شدیم که آن ها اعتقاد داشتند و ما نه. حالا بعد از چند دوره شیمی درمانی و جراحی دیگر عینک سیاه آفتابی نمی زند و شالش را تا روی ابروهای نداشته اش پایین نمی کشد. امروز مادر خانواده از یکی از گل هایش برایم قلمه گرفته بود و آمده بود در خانه که سفارش کند چطور خاکش کنم و گلدانش چطور باشد، و همین طور میان حرف زدن هایمان دخترش از پله ها بالا آمد، صورتش می خندید. شالش را از سرش برداشت موهایش چند سانتی بلند شده بود. من و مامان از شادی جیغ کشیدیم، اشک های مامان از خوشحالی ریخت و برای اینکه معلوم نشود دوید توی آشپزخانه تا شیرینی بیاورد. به موهایش که دست زدم تازه رنگش یادم آمد. قهوه ای روشن بود، با تارهای نازک براق. روزی که به این خانه آمدیم اولین چیزی که دیدم موهای او بود که وقت آب دادن به گل ها از زیر چادر گلدار اصفهانی اش ریخته بود بیرون. به عادت مادربزرگ خدا بیامرزم پیشانی و فرق سرش را بوسیدم و آرزو کردم که ای کاش آن ها دوباره توی آشپزخانه بخندند و صدای خنده هایشان تا خانه ما کش بیاید.