پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 2:21 PM
زود قضاوت نكن
مرد مسنی به همراه پسر بیست و پنج سالهاش در قطار نشسته بود، در حالی كه مسافران در صندلیهای خود قرار داشتند قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر بیست و پنج ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی كه هوای در حال حركت را با لذت لمس میكرد ، فریاد زد: پدر نگاه كن درختها حركت میكنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین كرد
كنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند كه حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حركات پسر جوان كه مانند یك كودك پنج ســاله رفتار می كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه كن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حركت میكنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میكردند
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چكید.
او با لــــذت آن را لمس كــــرد و چشمهایش را بست و دوباره فریـــاد زد: پدر نگاه كن باران میبارد، آب روی من چكیــــد.زوج جوان دیـــگر طاقت نیــــاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشك مراجعه نمیكنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان برمیگردیم. امروز پسر من برای اولینبار در زندگی میتواند ببیند.