پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 2:10 PM
💎یکی از علمای ربانی نقل میکرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، در این میان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین می داد و می گفت: بگو لاالهالاالله
او در جواب می گفت: "نشکن نمی گویم..."
ما تعجب کردیم که چرا به جای ذکرخدا، میگوید: نشکن نمی گویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شد و من از او پرسیدم، این چه حالی بود که پیداکردی، ما میگفتیم بگو لاالهالاالله، تو در جواب می گفتی: نشکن نمی گویم!
او گفت: اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم؛ آن را آوردند و شکست.
سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم، هنگام احتضار شما میگفتید بگو لاالهالاالله، شیطان را دیدم که همان ساعت را در یک دست خود گرفته، و با دست دیگر چکشی بالای آن ساعت نگه داشته و می گوید: اگر بگوئی لاالهالاالله، این ساعت رامی شکنم، من هم به خاطر علاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم: ساعت را نشکن، من لاالهالاالله نمی گویم!