پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 1:48 PM
من هیچوقت آدمی با روابط اجتماعی بالا نبوده ام.یعنی حتی چند سال پیشتر ها هم وقتی گذرم به تهران می افتاد ترجیح میدادم از تابلوها و نقشه ها کمک بگیرم تا آدمها.حتی اگر به قیمت چند ساعت گم شدن توی خیابانها برایم تمام می شد.که ضرر زیادی هم برایم نداشت .می شد چند نخ سیگار همراه با خلاص شدن از همه ی فکرهایی که همه ی آن چند روز به مغزم هجوم آورده بودند و صرف انرژی برای پیدا کردن راه.
اماگاهی واقعا نمی شد.و مجبور می شدم از دوستانم آدرس بپرسم.
یک دوستی داشتم که هروقت آدرسِ هر کجا را از او می پرسیدی به کجا بودنت کار نداشت شروع می کرد از میدان آزادی آدرس دادن.
همیشه از همانجا شروع میکرد.امروز بعد از مدت ها یادش افتادم .
به گمانم حالا بیشتر می فهممش .می دانی اتفاقهایی در زندگی آدم هستند درست مثل میدان آزادیِ آن یک نفر .
یعنی اگر کسی پرسید امروز چرا پاچه میگیری .چرا شبها انقدر دیر می خوابی چرا دیدن یک شاخه گل سرخ انقدر اذیتت میکند.چرا بوی فلان عطر روانی ات می کند،چرا نمی دانی از زندگی چه می خواهی و هزارچرای دیگر
تو جواب خیلی از چراهای زندگیت را درست باید از همان اتفاق از همان میدان آزادی کوچه به کوچه آدرس بدهی تا بفهمد.
تازه بعد از کلی آدرس دادن هم میفهمی چند سالیست همه ی آن کوچه ها را کوبیده اند و اتوبان ساخته اند