پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 1:48 PM
💎میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میكشید، تا به دانایی رسید
دانا پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد یك طرف گندم و طرف دیگر ماسه
دانا پرسید به جایی كه میروی ماسه كمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هیچ
بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت
این واقعیت جامعه ماست !