پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 1:45 PM
خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد"
اثر رضا موزونی :
💎زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت نوری را دید؛با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید...من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? خورشید گفت:"سلام'اما..." یخ با نگرانی گفت:"اما چی?" خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی;باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-اگر من باشم,تو نیستی! می میری,می فهمی" یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!!" روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود- چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید- هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است