0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM

دروغ گفتن راه حل نیست!

💎تامی پسری است که علا‌وه بر جسمی تنبل، ذهنی تنبل نیز دارد. راست گفتن، اغلب برای او بسیار دشوار بود. او همیشه در سخت‌ترین شرایط متوسل به دروغ می‌شد و راحت‌ترین راهی که به نظرش می‌رسید دروغگویی بود که یکی از عادت‌های بد او شده بود.یک روز مادر تامی او را به شهر فرستاد که ظرفی سفالی برای او بخرد تا در آن شیرینی‌های خوشمزه‌ای بپزد.تامی هنگامی که به شهر رسید متوجه شد مردم شهر از وجود کک‌ها که همه جای شهر را در برگرفته بودند و موجب آزار و اذیت آنها می‌شدند، به ستوه آمده بودند.هیچ کس نمی‌دانست که آنها از کجا آمده‌اند. کک‌ها از پاهاو بدنهای آنها بالا‌ می رفتند و میان موهای آنـها لا‌نه می‌کردند طوری که آنها دیوانه‌وار دچارخارش شدیدی می‌شدند.تامی ظرفی زیبا خرید و به طرف خانه به راه افتاد. در راه بازگشت یک کک وارد لباسهایش شد و او را گزید، تامی فریادی کشید و شروع به بالا‌ و پایین پریدن کرد.او در حالی که دستهایش را به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کرد تا کک از لباسهایش بیرون بیاید متوجه شد که ظرف سفالی زیبا به زمین افتاده و به هزار تکه تبدیل شده است. او با ناراحتی گوشه‌ای نشست و تصور کرد که مادرش چگونه خشمگین خواهد شد.او مجبور بود هر چه سریعتر فکری کند و چاره‌ای بیندیشد.
او تمام قطعه‌های شکسته ظرف سفالی را جمع‌آوری کرد و سپس با کمک دو سنگ، قطعه‌های شکسته را کاملا‌ خرد کرد، سپس برگ‌های پهنی از یک درخت را انتخاب کرد و به دور خرده‌های ظرف سفالی کاملا‌ پودر شده پیچید و به شهر بازگشت. تامی به بالا‌ و پایین شهر می‌رفت در حالی که فریاد می‌زد: <داروی ضد کک بخرید! داروی ضد کک بخرید> ! مردم که از وجود کک‌ها به شدت خود را می‌خاراندند و کلا‌فه شده بودند، به دنبال راهی می‌گشتند که خود را از وجود این حیوانات موذی خلا‌ص کنند، آنها با شنیدن صدای تامی دور او حلقه زدند و در یک چشم بر هم زدن تمام داروهای به اصطلا‌ح ضد کک او را خریدند. تامی با خوشحالی به خانه بازگشت اما بدون ظرف سفالی مخصوص شیرینی‌پزی؛ بلکه در عوض با کیفی پر از سکه. مادر با دیدن سکه‌ها خوشحال شد اما در هر حال ظرف سفالی را می‌خواست به همین دلیل دوباره تامی را به شهر فرستاد.
روز بعد تامی دوباره راهی شهر شد. وقتی او به شهر رسید خیلی زود با مردها و زن‌های عصبانی روبه رو شد که همه او را دشنام می‌دادند و بر سر او فریاد می‌کشیدند. مردم بسیار عصبانی بودند و او را سرزنش می‌کردند که چرا دروغ گفته و داروهای تقلبی به آنها فروخته است. آنها با عصبانیت فریاد می‌زدند که چرا به جای داروی ضدکک به آنها خرده‌های سنگ فروخته است؟آنها گفتند: پسر متقلب؛ بهتر است قبل از اینکه تو را تنبیه کنیم دلیل قانع‌کننده‌ای برای این کار زشت خود بیاوری. تامی که می‌خواست از خود دفاع کند در جواب آنها گفت: همسایگان خوب من، بهتر است قبل از اینکه زود قضاوت کنید ابتدا به من بگویید که چگونه داروهای ضد کک مرا مصرف کردید.یکی از آنها گفت: اینکه معلوم است. ما آنها را روی کک‌ها پاچیدیم تا آنها را از بین ببرد، مگر کار دیگری باید انجام می‌دادیم؟تامی گفت: من از همین می‌ترسیدم که شما این داروها را به روش غلطی مصرف کنید. او سپس پرسید که آیا چیزی از داروی ضد کک باقی مانده است که مردم گفتند متاسفانه دارویی باقی نمانده است و تامی با خوشحالی گفت: پس من توضیح می‌دهم و شما خوب گوش کنید که چطور باید آن کک‌ها را از بین می‌بردید. در ابتدا یک کک را می‌گیرید، سپس چشمانش را درمی‌آورید. این بسیار ساده است.
در همین هنگام یکی از همسایه‌ها <قاه قاه قاه> شروع به خندیدن کرد و بقیه هم به دنبال آن <هاهاها> شروع به خندیدن کردند.تامی با جدیت ادامه داد: چرا می‌خندید، این کار بسیار ساده‌ای است. یکی دیگر از آنها گفت: به سختی می‌توان یک کک را دید و یا آن را گرفت، چه برسد به اینکه بخواهی چشمانش را دربیاوری تامی سعی کرد ناامیدانه داستانش را ادامه بدهد. اما غوغا و سروصدای اعتراض آمیز مردم با شنیدن حرفهای پوچ و بی‌معنی او بالا‌ گرفت و آنها را بیشتر عصبانی می کرد. طوری که تامی متوجه شد دیگر بیشتر از این نمی‌تواند دروغ بگوید.
پیرزنی در میان مردم فریاد زد که پسر جان بهتر است دیگر دروغ نگویی و حقیقت را بگویی.برای اولین بار در زندگی تامی متوجه شد که دیگر هیچ راه فراری ندارد. او به آنها حقیقت را گفت. بعضی از آنها که با شنیدن حقیقت بسیار عصبانی شده بودند به طرف تامی رفتند که او را تنبیه کنند اما پیرزن جلوی آنها را گرفت و به تامی گفت: پسر جان هیچ چیز بهتر از راستی و درستی نیست تو اگر در همان ابتدا حقیقت را به مادرت می‌گفتی نه خودت و نه ما را این اندازه به دردسر می‌انداختی. اگر دوباره در بین این مردم از این حیله‌ها و دروغ‌ها استفاده کنی دیگر خدا باید تو را نجات دهد و تامی پشیمان از دروغگویی، حالا‌ در راه بازگشت بدون ظرف سفالی مخصوص شیرینی پزی به خانه بود.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها