0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM

حواس او متوجه دیگران بود همه عضلات صورت او کشیده میشد میخواست عقیده دیگران را درباره خودش بداند. از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد مثل چیزی که ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین. او به زحمت خم شد و و در روشنایی مهتاب نگاه انها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هردو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینه پیش آمده خودش بفشارد. اما این فکر برایش امد که اگر کسی از اینجا بگذرد و ببیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد. تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد، به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان تالا آمده بود نگاه کرد، خانه های نیمه کاره، توده آجرهائی که روی هم ریخته بودند، دورنمای خواب آلود شهر، درختها، شیروانی خانه ها،کوه کبود رنگ را تماشا کرد. از جلو چشم او پرده های درهم و خاکستری میگذشت. از دور و نزدیک کسی دیده نمیشد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق میآمد. سر خود را بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش سنگینی میکرد. داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها، کنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد. ان زن بدون مقدمه رویش را برگردانید و با لبخند گفت:- هوشنگ! تا حالا کجا بودی؟ داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند. از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه می کند؟ آیا نجیب است؟ بلکه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گیر آوردم شاید به من دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت گفت: خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم! همه عمرم تنها بوده ام. هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود رویش را برگردانید و گفت: پس شما کی هستید؟ من بخیالم هوشنگ است او هروقت میآید میخواهد با من شوخی بکند. داود از این جمله آخر چیزی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید، اما چنین انتظاری را هم نداشت. مدتها بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود. دید این زن خوشگل است. عرق سرد از تنش سرازیر شده بود به زحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسم من داود است. آن زن لبخند زد جواب داد: -منکه شما را نمی بینم، چشمهایم درد میکند! آهان داود!... داود قوز...(لبش را گزید) میدیدم صدا بگوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟ زلف ترنا کرده او که روی نیم رخش را پوشانیده بود تکان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه تا گلوی او تیر کشید، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد. دور خودش را نگاه کرد کسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزدیک شده بود. قلبش میزد به اندازه ای تند میزد که نفسش پس میرفت. بدون اینکه چیزی بگوید سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت و با گامهای سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت: «این زیبنده بود! مرا نمیدید... شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده بوده... کی میداند؟ نه... هرگز... باید بکلی چشم پوشید!... نه نه من دیگر نمیتوانم...» خودش را کشانید تا پهلوی همان سگ که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود! #صادق_هدایت

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها