پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 10:54 AM
هیچ وقت فکر نمی کردم یک قالب پنیر سوئیسی بتونه یه مرد رو از پا در بیاره! تا اینکه با فردریش آشنا شدم، فردریش یکی از افسرهای بلند پایه ارتش نازی بود که عاشق یه فاحشه ی اتریشی شده بود.
واسه همه مثل روز روشن بود که اون زن بعد از اینکه فردریش رو تیغ بزنه ولش می کنه و میره با یکی دیگه، اما هر بار که این رو به فردریش می گفتن کلی هارت و پورت می کرد و می گفت که انقدر واسش خاطرات بزرگ می سازم که نتونه فراموشم کنه، راست هم می گفت، همه کار واسش می کرد، حتی چندین بار به خاطرش جنگ رو ول کرد و با اون رفت عیاشی، پاریس رفتن، ونیز، آمستردام، یه بار هم تو بارسلونا به خاطر کیف کردن خانم یکی از اون گاوهای وحشی زخمیش کرده بود.
معشوقه بلوند فردریش بدجور کشته مرده پنیر سوئیسی بود و همیشه قبل از اینکه فردریش رو ببینه بهش می گفت:
Friedrich! Schweizer Käse scheint vielleicht unwichtig aber es wird dich, mich niemals vergessen lassen!
یعنی، فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی!
فردریش هم همیشه بهترین پنیرها رو واسش می گرفت.
اما در آخر اون فاحشه فردریش رو ول کرد و با انگلیسی ها رو هم ریخت، فردریش بعد از اون اتفاق کلی غمگین شد، افسردگی شدید گرفت، خیلی تلاش کرد تا تونست فراموشش کنه، ولی بعد از فتح پاریس وقتی داشتیم کنار رود سن صبحونه می خوردیم، واسمون پنیر سوئیسی آوردن!
فردریش با دیدن پنیر سوئیسی اشک تو چشم هاش جمع شد، بدجور به هم ریخت، رفت روی میز صبحونه و هفت تیر رو گذاشت رو سرش و گفت: فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی!
👤روزبه معین