پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396 12:32 PM
آقای "ارل ساندویچ" از صبح تا شب پای میزهای بازی مینشست و حتی حاضر نمیشد یک لحظه را هم از دست بدهد. اما گاهی صدای قاروقور شکمش حواسش را از بازی پرت میکرد. یک بار آنقدر شکمش صدا داد که دوستانش هم شاکی شدند. پیش خدمت باشگاه را صدا زد و از او خواست کمی گوشت لای نان بگذارد و بیاورد سر میز بازی تا دستها و کارتهایش چرب نشوند. آقای ساندویچ فکرش را هم نمیکرد که یک روز تمام دنیا مشتری این ایدهاش شوند و اسمش این همه مشهور و خواستنی شود.
گاهی نیاز ها تبدیل به یک ایده بکر و ثروتمند شدن شما می شود.