پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396 12:28 PM
روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریا به هم رسیدند و هر یک از دیگری پرسید: «می توانی شنا کنی؟» سپس هر دو لباسهایشان را کندند و خود را در امواج دریا رها کردند. اندکی بعد «زشتی» از آب بیرون آمد و جامه «زیبایی» را به تن کرد و به راهش ادامه داد. «زیبایی» نیز به ساحل بازگشت و لباسهایش را نیافت و از اینکه برهنه بود شرمگین شد پس ناگزیر جامه «زشتی» را در بر کرد و به راه افتاد.
از آن روز تاکنون مردان و زنان هرگاه به هم می رسند در شناخت یکدیگر دچار اشتباه می شوند. البته هنوز هم کسانی هستند که وقتی به چهره «زیبایی» خیره می شوند بر خلاف لباسی که بر تن دارد او را می شناسند و هرگاه به چهره «زشتی» می نگرند او را تشخیص می دهند و لباس زیبایش آنها را دچار اشتباه نمی کند.
نوشته ای از جبران خلیل جبران از، کتاب سرگشته، انتشارات نیک فرجام