0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396  12:28 PM

روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریا به هم رسیدند و هر یک از دیگری پرسید: «می توانی شنا کنی؟» سپس هر دو لباسهایشان را کندند و خود را در امواج دریا رها کردند. اندکی بعد «زشتی» از آب بیرون آمد و جامه «زیبایی» را به تن کرد و به راهش ادامه داد. «زیبایی» نیز به ساحل بازگشت و لباسهایش را نیافت و از اینکه برهنه بود شرمگین شد پس ناگزیر جامه «زشتی» را در بر کرد و به راه افتاد.
از آن روز تاکنون مردان و زنان هرگاه به هم می رسند در شناخت یکدیگر دچار اشتباه می شوند. البته هنوز هم کسانی هستند که وقتی به چهره «زیبایی» خیره می شوند بر خلاف لباسی که بر تن دارد او را می شناسند و هرگاه به چهره «زشتی» می نگرند او را تشخیص می دهند و لباس زیبایش آنها را دچار اشتباه نمی کند.

نوشته ای از جبران خلیل جبران از، کتاب سرگشته، انتشارات نیک فرجام

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها