پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396 12:06 PM
پیرمرد با دستهای لرزان چای را از سینی برداشت و به عروسش لبخند زد. عروس هم لبخند کوچکی زد و روی مبل نشست. پیرمرد چند تا قلپ چای خورد و ریخت روی بلوز چهارخانه سفیدش.
- آقا جون، چه عجب! به ما سر زدید؟
پیرمرد دستی روی موهای سفیدش کشید و گفت: «دیگر نای راه رفتن ندارم. شما هم که یادی از ما نمیکنید...» نوه کوچکش با خوشحالی جیغ زد:
«آخ جون! بردم.»
مادرش چشمغرهای رفت و گفت: «امان از این پلیاستیشن! آن لعنتی را بگذار کنار و بیا پیش بابابزرگت.»
پسر بچه اصلاً نشنید که مادرش چه گفت و همچنان لبهایش را میگزید و با دسته بازی ور میرفت. پیرمرد به صفحه تلویزیون نگاه کرد و از صدای تفنگ سرش درد گرفت.
به ساعت نگاه کرد و عصایش را برداشت. عروس خواست نگذارد پیرمرد برود، ولی صدای تلویزیون آنقدر بلند بود که گوشهای پیرمرد نشنید.
#آناهیتا_مظاهری