0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396  12:06 PM

پیرمرد با دست‌های لرزان چای را از سینی برداشت و به عروسش لبخند زد. عروس هم لبخند کوچکی زد و روی مبل نشست. پیرمرد چند تا قلپ چای خورد و ریخت روی بلوز چهارخانه سفیدش.
- آقا جون، چه عجب! به ما سر زدید؟
پیرمرد دستی روی موهای سفیدش کشید و گفت: «دیگر نای راه رفتن ندارم. شما هم که یادی از ما نمی‌کنید...» نوه کوچکش با خوشحالی جیغ زد:
«آخ جون! بردم.»
مادرش چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «امان از این پلی‌استیشن! آن لعنتی را بگذار کنار و بیا پیش بابابزرگت.»
پسر بچه اصلاً نشنید که مادرش چه گفت و همچنان لب‌هایش را می‌گزید و با دسته بازی ور می‌رفت. پیرمرد به صفحه تلویزیون نگاه کرد و از صدای تفنگ سرش درد گرفت.
به ساعت نگاه کرد و عصایش را برداشت. عروس خواست نگذارد پیرمرد برود، ولی صدای تلویزیون آن‌قدر بلند بود که گوش‌های پیرمرد نشنید.

#آناهیتا_مظاهری

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها