پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396 11:56 AM
پسر بیکار و تنپروری اما خوشسیما و صاحبجمالی در دهکده شیوانا بود که با وجود زیبائی جمال، کاری از او ساخته نبود و پول چندانی در بساط نداشت. روزی یکی از دوستان شیوانا نزد او آمد و با شرمندگی اظهار داشت که دختر جوانش به این پسر دلباخته است و از آینده دخترش بیمناک است، شیوانا از پدر خواست تا روز بعد دخترش را نزد او آورد. وقتی دختر همراه پدرش آمد شیوانا بیمقدمه از دختر پرسید: ”آیا در وجود خودت آمادگی ترک و جدائی از کسی را که دلبختهاش هستی داری!؟“
دخترک مطمئن و محکم گفت: ”هرگز جدائی رخ نخواهد داد. ما هر دو به همدیگر علاقه داریم و پای این علاقه ایستادهایم!“
شیوانا سری تکان داد و گفت: ”آیا طاقت آن را داری که در آیندهای نزدیک، این شخصی که به تو دلباخته به تو دشنام دهد و تو را به شکلهای مختلف نفرین کند!؟“
دخترک با حیرت گفت: ”اینکه میگوئید امکان ندارد استاد! او دیوانهوار مرا دوست دارد و هرگز امکان ندارد حتی جملهای ناروا علیه من بر زبان براند. به گمانم شما تحتتأثیر حرفهای پدرم قرار گرفتهاید و به اندازه من او را نمیشناسید!؟“
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ”اگر آمادگی شکست در عشق و جدائی و نفرین را داری راهی که در پیش گرفتهای، ادامه بده!“
وقتی دخترک از حضور شیوانا مرخص شد، پدر دختر با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت: ”استاد! این چه نصیحتی بود که به دختر من کردید. چرا او را از عاقبت دلباختن به این جوان بیکار و بیمسئولیت نترساندید!
شیوانا پاسخ داد: ”نگران مباش و مرا بیخبر مگذار!“
هفته بعد دخترک، غمگین و گریان نزد شیوانا آمد و در حالیکه گریه امانش را بریده بود گفت: ”استاد! حق با شما بود! وقتی از این پسر خواستم تا بهطور جدی برای تشکیل خانواده قدم پیش بگذارد و درخواست خود را با خانواده مطرح کند، او بلافاصله مرا تهدید به جدائی کرد و وقتی اصرار مرا دید، هر چه نفرین و دشنام بلد بود نثارم کرد و مرا ترک کرد و رفت! شما از کجا این را میدانستید!؟“
شیوانا با لبخند گفت: ”کسی که نتواند زندگی خود را مدیریت کند، چگونه میتواند یک زندگی مشترک را اداره کند. این پسر جوان به خاطر رشد جسمانی به بلوغ جسمی رسیده بود اما برای تشکیل زندگی فقط بلوغ جسمی کفایت نمیکند و بلوغ ذهنی و اخلاقی هم لازم است. این پسر هنوز هم از رابطه رفاقتی و بدون مسئولیت با تو گریزان نیست. اما وقتی اصرار تو به قبول مسئولیت و ارتباط رسمی و متعهدانه را دید، فهمید که دیگر نمیتواند به بازی ادامه دهد و به همین خاطر برای حفظ تعادل روانی خودش را شروع به تخریب تو و خانوادهات نمود. از اینکه زود متوجه این نکته شدی خالق هستی را شکرگزار باش و بیاعتنا به کلام و رفتار او از داشتن پدری بزرگوار که اینچنین دورادور نگران تو است به خود افتخار کن! بگذار این جوان نفرین خندهدارش را با صدای بلند به هر آسمانی که میخواهد بفرستد! مهم این است که تو بیش از این آسیبی ندیدی!“