0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 15 اردیبهشت 1396  11:48 AM

استاد سختگیر فیزیک، اولین دانشجو را برای پرسش فرا می خواند و سئوال را مطرح می کند:
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟
دانشجوی بی تجربه فوراً جواب می دهد:
من پنجره کوپه را پائین می کشم تا باد بوزد.
اکنون پروفسور می تواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند:

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می شود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید:
- محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
- تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
- آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم می شود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد.
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می خواند و طبق معمول سئوال اولی را می پرسد: شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟

این دانشجوی خبره می گوید: من کتم را در می آورم.
پروفسور اضافه می کند که هوا بیش از اینها گرم است!
دانشجو می گوید: خوب! ژاکتم را هم در می آورم.
استاد: هوای کوپه مثل حمام سونا داغه!
دانشجو: اصلا ً لخت کامل می شوم.
پروفسور گوشزد می کند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی!
دانشجو به آرامی می گوید: میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت می کنم و اگر قطار مملو از آفریقائیهای نانجیب هم باشند، من آن پنجره لامصب را باز نمی کنم.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها