0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:16 PM

امشب يه آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟

گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است.... 
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم.... 

يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف  نكرده بود... 

خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:

به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز... 
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز... 
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي.. 
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!

يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پـشت ميزم و اونم كنارِ دستم ... 
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟ 

گفت: 
آري آري زندگي زيباست...
دوباره كِرمَم گرفت و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گربيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...

سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي

يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

از خاطرات دکتر زند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها