پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 8 اردیبهشت 1396 3:14 PM
یک مرد تاجر که خیلی هم دولتمند بود هیچ اولاد نداشت.هرچه هم پول نذر آدم های خوب یا فقیر فقرا کرد خدا به اش اولاد نداد.تا اینکه یک روز گفت:خدایا ،خداوندا،این بار نذر میکنم که اگر پسری به من عنایت کنی صد تومن ببرم بدهم به بدترین ،ظالم ترین بنده ات!
از قضا زد و این دفعه آرزوش برآورده شد و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدا به اش یک پسر کاکل زری داد.
تاجر باشی هم نشست خوب فکرهایش را کرد ،دید آدمی بدتر از میرغضب شهر به عقلش نمیرسد.زود صد تومن پول تو کیسه کرد برداشت راه افتاد رفت پیش میرغضب باشی به اش گفت:من چیزی از خدا خواسته بودم که به ام داد.صد تومن هم برای آن کار نذر کرده بودم که حالا آورده ام بدهم به شما.بفرما!
میرغضب تعجب کرد.گفت:این چه جور نذری است که باید بدهی به من؟
تاجر گفت: راستش حال و حکایت از این قرار است.من این پول را نذر کرده بودم که به ظالمترین و بدترین آدم شهر بدهم.دیدم شما صبح تا شب مثل آب خوردن آدم میکشید،شکم میدرید،گوش و دماغ و دست و پا میبرید
،فکر کردم حق شماست.
میرغضب گفت:عوضی گرفتی بابا.ما اگر آدم میکشیم یا گوش و دماغ میبریم یا چشم در میاریم یا پوست میکنیم فرمان حاکم شهر را اجرا میکنیم.ما سگ کی باشیم که سر خود آزارمان به مورچه برسد! این پول را باید ببری بدهی به حاکم ،چون حقا به او میرسد.
دید بیچاره بد نمیگوید.کیسه را برداشت رفت گذاشت پیش حاکم و حال و حکایت نذر و رفتنش پیش میرغضب باشی و بگو بشنوی را که با او کرده بود همه را تعریف کرد و سر آخر هم گفت:حالا این صد تومن را که توی کیسه است آورده ام خدمت شما.حلالتان!
حاکم گفت:میرغضب باشی احمق اشتباه کرده و تو را هم به اشتباه انداخته:من اگر کسی را میفرستم پیش او که پوستش را قلفتی بکند یا گردنش را بزند یا فلان بلای دیگر را سرش بیاورد فقط فتوای قاضی را انجام میدهم.حکم را قاضی میدهد،من چه کاره ام؟تو حقش است نذرانه ات را برداری یکراست ببری پیش او.
تاجره ناچار گیوه ها را ورکشید و رفت خانه قاضی ،کیسه پول را گذاشت جلوش و حال وحکایت را سیر تا پیاز براش گفت.
قاضی ،خوب که حرفهای تاجر باشی را شنید سری تکان داد و گفت:نذر تو به این صورت ،از لحاظ شرعی صحیح نیست!
تاجر باشی گفت:ای داد و بیداد! من نذری کرده ام و خدا مرادم را داده.حالا چه جوری باید آن را ادا کنم؟
قاضی گفت :به هر حال هر مشکلی راه حلی دارد.خوشبختانه زمستان سردی است و برف مفصلی باریده.ما میتوانیم برای شرعی شدن نذر تو این راه را انتخاب کنیم که تو برف های خانه مرا در مقابل این صد تومن از من بخری.
تاجر باشی گفت:باشد جناب قاضی ،من برفهای خانه شما را به صد تومن خریدم.
قاضی کفت:فروختم.خیرش را ببینی!
پول را گرفت و تاجر را مرخص کرد اما صبح روز بعد نوکرش را فرستاد که:بیا قاضی احضارت کرده.
تاجر رفت.قاضی گفت:مرد حسابی !خانه من مگر انبار تو است؟برفهایی را که خریده ای چرا برنمیداری ببری؟
بیچاره تاجر پرسید :کجا ببرم؟
قاضی گفت:من چه میدانم؟
سرتان را درد نیارم.تاجر فلک زده ناچار پول فراوانی سلفید و یک مشت خر کچی گرفت که آمدند برفهای خانه قاضی را بار کردند بردند ریختند بیرون شهر.
زمستان گذشت و بهار هم آمد و گذشت و تابستان رسید.یک روز تاجر باشی توی حجره اش نشسته بود که باز سرو کله نوکر قاضی پیدا شد:تشریف بیارکه احضار فرموده اند.
تاجر رفت.قاضی ،سرش که خلوت شد،گفت:
میخواستم ببینم آن برفهایی که پارسال زمستان از من خریدی و بردی چند خروار بود.
تاجر از روی پولی که به مزد خرکچی ها داده بود تعداد دفعاتی را که آمده بودند و بار برده بودند حساب کرد و هر خربار را هم فلان قدر در نظر گرفت و بالاخره گفت:خیال میکنم سه هزار خرواری میشد.
قاضی نوکرش را صدا زد و پرسید :الان در بازار برف را خرواری چند حساب میکنند؟
نوکر جواب داد:خرواری دو تومن.
قاضی رو کرد به تاجر باشی که:مرد مومن ! از خدا شرم نداری که مردم را در معامله این جور مغبون میکنی؟برف مرا که شش هزار تومن قیمت داشته به صد تومن خریده ای که فقط قیمت منش است،و به روی خودت هم نمی آوری؟یا الله ،فوری باقی قیمت عادلانه برف های مرا بده وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای!
✅بیچاره تاجر باشی!هست و نیستش را قاضی برد و دست آخر هنوز هم یک چیزی به او بدهکار بود.
شناختن اینکه بدترین و ناکس ترین بنده های خدا کیست برایش خیلی آب خورد!